پیش از تحریر: نیچه جمله مشهوری دارد با این عنوان «از سرسریخوانان بیزارم»
روزهای سرد سربازی در استان اردبیل، آنقدرها هم برایم بد نبود. خامه و عسل صبحانه، کبابهای درجه یک و در نهایت کتابهای دستدومی که تقریبا رایگان به حساب میآمدند. کتابهایی را که دستفروشها در رشت دو هزار تومان میفروختند، میشد با قیمت کمتر از صد تومان و گاهی ارزانتر خرید. کتابهای بسیاری خریدم که میخواهم نوشتهام را با دوتایشان شروع کنم. دو کتاب از داریوش آشوری: «گشتها» و «ایرانشناسی چیست؟»
به عنوان نوجوانی که در جستجوی ریشههایش بود، پیشتر کتاب «چنین گفت زرتشت» نوشته نیچه را با ترجمه داریوش آشوری خریده بودم. خوانده بودم، اما تقریبا نفهمیده بودم. بعدها هم خواندمش، اما نمیتوانم ادعا کنم این کتاب را فهمیدهام، اما میدانم ارتباط چندانی با پیامبر ما ایرانیها ندارد. نکته مثبت ماجرا این بود که با نیچه و داریوش آشوری آشنا شدم.
دو کتاب داریوش آشوری که مجموعه مقالاتش بودند و اگر اشتباه نکنم انتشارات نگاه آنها را چاپ کرده بود، تاثیر زیادی روی من گذاشت. چند نکته از این مقالات را که امروز همچنان به دردمان میخورد، نقل میکنم و بعد میروم سراغ مساله واکسن.
آشوری در چند مقاله به مقایسه ایران و ژاپن پرداخته بود. گویا سفری هم به کشور آفتاب تابان داشته. نوشته بود که در روزگاری که ایران میخواسته مدرن شود، پادشاهان قاجاری و بعدها پهلوی، دانشجویان را برای تحصیل پزشکی و مهندسی به غرب فرستادند، اما ژاپنیها توجه بیشتری به علوم انسانی داشتند. او نقلقول میکند که گروه بزرگی از دانشجویان مارتین هایدگر ( فیلسوف بزرگ آلمانی ) را ژاپنیها تشکیل میدادند. پیام دیگر و جالب داریوش آشوری را در انتهای همین مطلب خواهم آورد.
توجه بیش از حد سیاستمداران قاجار و پهلوی به علم و صنعت آن شد که ایران ما دکتران و مهندسان بسیار خوبی دارد. به جرات میتوانم بگویم بسیار بهتر از غربیها، اما در عرصه علوم انسانی ما آنچنان که باید پیشرفت نکردیم. سیاست توجه نداشتن به علوم انسانی، در دوره حکومت جمهوری اسلامی حتی به سرکوب تبدیل شد.
نتیجه این اتفاق آن شد که ما در بسیاری از علوم که امروز و آینده ما را خواهند ساخت، عقب ماندیم. به جای خواندن و فهمیدن تاریخمان، داستان و خرافه خواندیم. به جای اندیشهورزی و تفکر انتقادی، پرخاشگر شدیم. شناخت بسیار کمی از رویدادهای اجتماعی داریم و مدیرانی که باید در دانشگاههای علوم انسانی تربیت میشدند، در نهایت از حوزه علمیه بیرون آمدند.
این سایه نامتوازن علم و علوم انسانی، چندان بر زندگی ما سنگینی میکند که حتا با وجود مهاجرت به کشوری دارای آزادی بیان، همچنان به جای تفکر انتقادی، لجاجت میکنیم و بر مبنای تفکر آخوندی، آسمان و ریسمان را به هم میبافیم. البته من به کسانی در حوزه علمیه درس خواندهاند و ممکن است افراد باسوادی هم باشند کاری ندارم. همین عبارت تفکر آخوندی را از ایشان فکت میآورم.
مطابق تفکر آخوندی میشود واکسن نزدن را به گرد بودن کره زمین گره زد. روزگاری میگفتند زمین مسطح است و گرد نیست. بعدها ثابت شد که گرد است. الان هم بسیاری گمان میکنند که زدن واکسن خوب است، اما بعدها میفهمند همچنان که زمین گرد نبوده، واکسن هم ما را بدل به چارپانی هک شده کرده است. این نکتهای است که در پیامها خواندهام.
تفکر انتقادی چیز بسیار خوبی است و از نان شب برای ما واجبتر. اما مبنا و اصولی دارد. منظورم آن است که با بیان جملاتی همچون «انتقاد باید سازنده باشد» راه را نباید بر هر نقدی بست. اما باید مبنایی هم وجود داشته باشد.
روزگار جوانی ما، روزگار جولان ترجمه کتابهای پستمدرنیستی بود. همه میخواستند شالودهشکنی کنند و همه چیز باید «دیکانستراکشن» میشد. قرار بود ساختاری برای هیچچیز نداشته باشیم. قرار بود به همه چیز شک کنیم. اما کمی بعد فهمیدیم که زندگی به این شیوه امکانپذیر نیست. چون دیدیم که فرانسوا لیوتار هم که باشی، برای آنکه پستمدرنیسم را تعریف کنی، باید برایش چارچوبی تعیین کنی.
بعدها فهمیدیم که نمیشود به همه چیز شک کرد. چرا؟ چون خود همین عبارت هم قابل شک است. مثل آنکه بگویم همه مونترالیها دروغگویند. شما باور میکنید؟ چطور میتوانید حرف من را به عنوان یک مونترالی باور کنید؟
یکی از بدترین چیزهای جهان این است گمان کنیم از دیگران بیشتر میدانیم و همیشه این بقیه هستند که باید بروند، مقاله و کتاب بخوانند تا به ما برسند. این دیکتاتوریترین تفکری است که میتوان داشت. همین نوع تفکر، راه را بر هر انتقادی میبندد.
ما از جامعه و کشوری آمدهایم که هرگز نمیتوانستیم به رسانههایش اعتماد داشته باشیم. تخم بیاعتمادی را در باورمان کاشتند و چنان شدیم که دیگر باور هیچچیزی برایمان ساده نیست. از همینروست که اگر گاهی رسانهها، همصدا با دولت میشوند، گمان میکنیم کاسهای زیر نیمکاسه است.
داریوش آشوری ( که خدا عمرش را زیاد کند) در سفرنامهاش به ژاپن، از مردی ژاپنی مینویسد که روی دیواری در مرکز شهر شاشیده بود. همین تصویر کوتاه، داستانی طولانی دارد: میشود در صنعتیترین و بهترین کشور جهان باشی، اما همچنان به دور از شهرنشینی. این داستان همانموقع به من نشان داد که هیچ چیزی کامل نیست. برای همین وقتی چالهچولههای مونترال را دیدم، خیلی توی ذوقام نخورد. اینجا هم مدنیه فاضله نیست.