با آنکه میدانستم این خبر دیر یا زود از راه میرسد اما امروز صبح با شنیدن «نالهی مرغ سحر» قلبم گرفت. یک مربع سیاه بزرگ در صفحه اینستاگرام همایون شجریان و پیامی که میگفت «خاک پای مردم ایران پرواز کرد». این خبر تیر خلاص را به تنها برگ باقیمانده بر درخت امید من زد و پاییز، وحشیانه بر روحم سایه افکند.
در سال ۱۳۶۹ گوش دادن به آهنگهای محمدرضا شجریان در «خوابگاه صنعتی»، خیابان شیرین درست روبروی درب اصلی پلیتکنیک تهران، ته خط روشنفکری من به عنوان یک تازهدانشجو بود که تازه خودم را از شهری کوچک در شمال ایران به پایتخت رسانده بودم و تلاش داشتم دنیا را با چشمها و گوشهای خودم کشف کنم. آن زمان مثل امروز اینترنتی در کار نبود و من نغمهی آسمانی شجریان را در یک کاست رنگ و رو رفته که داخل واکمنی دست دوم میچرخید، جرعهجرعه مینوشیدم.
اما تنوعطلبی، کمکم صداهای دیگری به مجموعه من اضافه کرد تا اینکه گرفتاریهای زندگی اصلا موسیقی را از زندگی بیرون برد و تبدیلش کرد به شنیدن گاه و بیگاه یک ترانه در تاکسی یا پارتیهای دوران جوانی!
اما در سال ۸۸ شجریان دوباره به عمیقترین نقطه قلب من بازگشت. سال ۸۸ من ایران نبودم و جایی در قطب شمال مشغول ادامه تحصیل بودم که اتفاقات پس از انتخابات آن سال، مردم معترض را به کوچه و خیابان کشاند. من آن موقع هنوز نسبتا جوان و پرشور بودم و ثانیه به ثانیه اخبار را دنبال میکردم. همان زمانها بود که محمود احمدینژاد برای تحقیر معترضان، آنها را خس و خاشاک نامید. اما ورق برگشت آن زمان که محمدرضا شجریان خود را همراه با مردم، خس و خاشاک خواند. او گفته بود که «صدای من صدای خس و خاشاک است و همیشه هم برای خس و خاشاک خواهد بود»
آن زمان بود که فهمیدم اگر بزرگ باشی، چگونه میتوانی مفهوم یک لغت را از ریشه عوض کنی. حالا خس و خاشاک بودن دیگر تحقیر نبود بلکه پیوستن به جریانی عظیم بود که تو را قدرتمند، باانگیزه و جسور میکرد. با آن کار به ظاهر ساده که از آن پس زندگی حرفهای استاد آواز ایران را دگرگون کرد، محمدرضا شجریان درس بزرگ بودن به ما آموخت. درس همصدا بودن و من ایمان دارم قلب یک ملت از امشب به جای قلب آرامگرفته او خواهد تپید. آرام بخواب، خسروی آواز ایران چراکه امشب ما همه با هم خواهیم خواند: «همراه شو عزیز، تنها نمان به درد، کاین درد مشترک، هرگز جدا جدا درمان نمیشود»