اجازه دهید این پرستار ایرانیتبار را به منظور احترام به حریم خصوصیاش با نام مستعار نغمه، خطاب قرار دهیم. نغمه ادامه میدهد:
وقتی فهمیدم بیمار شدهام از همسرم خواستم از خانه بیرون برود و مدتی دور از من باشد تا سالم بماند و در شرایط اضطراری بتواند به من کمک کند. اما آن روز وقتی تلفنم زنگ خورد صدای همسرم را شنیدم که به شدت سرفه میکرد. دنیا بر سرم خراب شد. او هم مبتلا شده بود و من او را آلوده کرده بودم. حالش اصلا خوب نبود. گفت که تلفن زده تا اورژانس بیاید و او را به بیمارستان برساند. عذاب وجدان گریبانم را گرفت. خدایا این چه تقدیری بود که برایم رقم زدی؟
چند ساعتی گذشت. استرس رهایم نمیکرد. به همسرم زنگ میزنم اما تلفنش را جواب نمیدهد، دلشورهام بیشتر میشود. به اورژانس زنگ میزنم اما قبل از این که بتوانم چیزی بگویم گریه امانم را میبرد. پرستار بیچاره به تکاپو میافتد و خلاصه شوهرم را پیدا میکند. زنده است و در شرایط پایدار اما در ICU بستری شده است. آن هفت ساعت جهنمی تا شوهرم را پیدا کنم، هیچگاه فراموش نخواهم کرد.
نغمه، یکی از پرستاران ایرانیتبار در مونترال: گریه میکردم و از تصور مادر و پدرم وقتی بفهمند دخترشان در مونترال قربانی کروناویروس دلم میسوخت.
این بخشی از وضعیت یک پرستار ایرانی است که اواخر ماه مارس و همزمان با شروع شیوع کووید-۱۹ در شهر مونترال در حال خدمترسانی در خانه سالمندانی در غرب جزیره به بیماری کووید۱۹ مبتلا و باعث بیماری همسرش نیز میشود.
نغمه با مدرک پرستاری، سال ۲۰۱۵ وارد کانادا شده و از اواخر سال ۲۰۱۸ در یک خانه سالمندان در غرب مونترال مشغول به کار شد. او درباره روزهای اول شیوع این بیماری ناشناخته در مونترال میگوید: «روزهای اول، ما خیلی نگران بودیم. تعداد مبتلایان در دنیا رو به افزایش بود و من در یک خانه سالمندان کار میکردم. به ما پروتکلهایی داده بودند که بسیار ناقص بود.
درست به خاطر دارم که در ۲۵ مارس از بهداشت عمومی کبک برایمان ایمیلی زدند که اگر سالمندی علائم کرونا نداشت، اجازه نداریم هنگام روبهرو شدن با او ماسک بزنیم. همان روز من به مسئولم اعتراض کردم و ویدئوهایی از سراسر دنیا را نشانش دادم و گفتم ما حتی دستکش و ماسک هم نداریم چه برسد به اینکه لباسهای مخصوص بخواهیم بپوشیم. مسئول بخش فقط صحبتهایم را شنید و گفت هر چه که پروتکل بگوید، ما همان را عمل خواهیم کرد.
درست چند روز بعد خودم به بیماری مبتلا شدم. آن روز هنگام ترک خانه سالمندان سرفههای خشک به سراغم آمد. همان روز در محل کارم شایع شده بود که ۷۵ درصد از ازمایشهای گرفته شده در آن خانه سالمندان مثبت بوده، سریع با ۷۱۱ تماس گرفتم که گفتند باید خودت را چهار هفته قرنطینه کنی و در خانه بمانی. از همسرم خواستم تا ازخودش مراقبت کند اما سه روز بعد، همسرم هم به بیماری مبتلا شد و به خاطر این که وضعیتش از من وخیمتر بود در بیمارستان بستری شد.
نغمه: من به شهروندان و هموطنانم حق میدهم که بترسند و نخواهند که برای مدتی با ما ارتباطی داشته باشند اما یک سری از برخوردهای وسواسگونه باعث آزار من میشود.
او از عدم حمایت خانه سالمندانی که در آن کار میکرد گفت: جالب است بدانید در طول چهار هفتهای که قرنطینه بودم هیچ ارگان و حتی مسئولی از محل کار به من تلفن نکردند. من هیچ حقوقی دریافت نکردم. بعد از بهبودی به محل کارم در خانه سالمندان رفتم و استعفا دادم. بعد از آن بعد از دادن دو تست منفی در بیمارستانی در لسل مشغول به کار شدم.
او از کابوس و عذاب وجدانی میگوید که در اثر هفت ساعت بیخبری او از همسرش ایجاد شده اما حالا از این که آنتیبادی این بیماری را در بدنش دارد و میتواند دوباره با اطمینان بیشتری کار کند خوشحال است. میگوید: دیگر ترسی از این بیماری ندارم. حداقل مطمئن هستم که دوباره بیماری را نمیگیرم. البته که به شدت مراقبت میکنم و بهداشت شخصی را رعایت میکنم.
این پرستار مونترالی در بخشی از صحبتهایش با اشاره به این که رفتار مردم با بیماران بهبودیافته درست نیست و آنها را مثل جذامیها نگاه میکنند، ابراز ناراحتی کرد و گفت: من به شهروندان و هموطنانم حق میدهم که بترسند و نخواهند که حداقل برای مدتی با ما ارتباطی نداشته باشند اما یکسری از برخوردهای وسواسگونه باعث آزار میشود. در این مدت کسانی در اطرافمان بودند که با این رفتارها من و همسرم را آزردند. هر کدام از ما میتوانیم دچار این بیماری ناشناخته شویم پس بهتر است با هم مهربانی کنیم.
نغمه از دلگرمی و امیدی که خانم «تینا» تکنسین داروخانه کوندیش در اوج بیماریاش به او داده میگوید: تا عمر دارم او را فراموش نمیکنم. به داروخانه زنگ زدم و خواستم نسخهای که پزشکم داده بود را با آنها چک کنم. تینا تلفنم را جواب داد و مرا راهنمایی کرد. آنجا بود که گریه کردم و او فهمید که چقدر خسته شدهام. با صدای گرمش آرامش و امیدی را به من داد که باور کردنی نبود. مرا به زندگی امیدوار کرد و شاید یکی از دلایلی که توانستم با این بیماری بجنگم بعد از صحبت با خانم تینا بود. به همین خاطر میخواهم از او تشکر ویژه کنم.»
نغمه در انتها شرایط کلی را در این روزها خوب توصیف میکند و میگوید: به نظرم شرایط الان در کل مونترال و کبک بهتر شده اما باید بدانیم که هنوز نه واکسن و نه دارویی برای این بیماری تولید نشده و کروناویروس هنوز هم هر لحظه ما را تهدید میکند. بنابراین احتیاط شرط عقل است و باید همگی مراقب سلامتی خودمان باشیم.»
تصمیم گرفتم برای حفاظت از خانوادهام استعفا دهم
مریم پرستار دیگری است که در بخش اورژانس بیمارستان نوتردام مشغول به کار است. او نزدیک به شش سال قبل به همراه خانوادهاش وارد کانادا شد. مریم از شرایط سخت سیستم پزشکی کبک گفت و این که چطور توانسته علیرغم تمام مشکلات مربوط به مهاجرت، دورههای ادغام و امتحان زبان فرانسه و از همه مهمتر امتحان نظام پرستاری کبک را بگذراند و بالاخره وارد سیستم پزشکی و پرستاری کبک شود.
این پرستار ایرانیتبار خود از کسانی است که در خط اول مبارزه با این بیماری قرار دارد. او درباره شروع بیماری کرونا و اقداماتی که از سوی بیمارستان برایشان صورت گرفت چنین گفت: «با توجه به این که این بیماری اول در کشورهای دیگر شروع شد ما خیلی دیرتر توانستیم بیماران را در کانادا شناسایی کنیم.
اما به محض این که تعدادی بیمار کرونایی وارد بیمارستان شد در بخش اورژانس، دیوارهای جدیدی در راهروها درست و بخشهای مختلف را کاملا از هم مجزا کردند. بخش اورژانس به سه بخش سبز، زرد و قرمز تقسیم شده و کسانی که با علائم کرونا وارد بیمارستان میشوند در بخشهای زرد و قرمز تحت مراقبت و مداوا قرار میگیرند. ما از آنها تست میگیریم و در صورتی که علائمشان شدید باشد آنها را به داخل بخش قرمز میفرستیم و از آنجا به بخش کروناییها ارسال میشوند.
مریم از تجربیات توام با ترس خودش در روزهای اول میگوید: «در شروع این بیماری و در بدو ورود ویروس به کانادا، همه ما شوک بودیم و دچار یک سردرگمی. میدانستیم که این یک بیماری جدید است و هر روز یک قانون جدید از بهداشت جهانی دریافت میکردیم. بهداشت عمومی کبک هم هر روز یک پروتکل جدید برایمان میفرستاد.
مریم: هر روز که به خانه برمیگشتم، بدون اینکه فرزند سه سالهام را در آغوش بگیرم، مستقیم به حمام میرفتم. لباسهایم را میشستم و در خشککن با درجه زیاد خشک میکردم. دختر سه سالهام را برای مدت طولانی نه بغل کردم و نه بوسیدم. عذاب وجدان این که نکند من ناقل بیماری باشم و خانوادهام را درگیر کند هر روز بیشتر می شد، تا اینکه …
اما چیزی که تعجب ما را برانگیخته بود این که ما پرستاران همانند دیگر همکارانمان در جهان، فاقد لباسهایی بودیم که از نوک سر تا پا را پوشانده باشد. ما هر روز یک قانون داشتیم: امروز ماسک N95 بزنید و فردا ماسک معمولی. امروز فیسشیلد بزنید و فردا ماسک جراحی. همه این بینظمیها از یک طرف و خانوادهام از سوی دیگر، شرایط را برای ما سختتر و سختتر میکرد.
او از روزی که تصمیم گرفت استعفا دهد میگوید:«هر روز که به خانه برمیگشتم، بدون اینکه فرزند سه سالهام را در آغوش بگیرم، مستقیم به حمام میرفتم. لباسهایم را میشستم و در خشککن با درجه زیاد خشک میکردم. دختر سه سالهام را برای مدت طولانی نه بغل کردم و نه بوسیدم. عذاب وجدان این که نکند من ناقل بیماری باشم و خانوادهام را درگیر کند هر روز بیشتر می شد، تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم استعفا دهم. فقط برای این که از خانوادهام حفاظت کنم. دائما به این که ما اصلا حمایتی در این روزهای پرخطر از سوی نظام پزشکی کبک نداشتیم فکر میکردم، تعداد زیادی از همکاران در طول این مدت مبتلا به بیماری شدند و هر هفته چند نفر وارد قرنطینه میشدند.
شرایط این طور ادامه داشت تا این که یکی از همکارانم حالش خیلی بد شد. وضعیتش وخیم شد و در ICU به دستگاه وصلش کردند. اتفاق بدتری که برایش افتاد این بود که دختر ۲۷ سالهاش با تنگینفسی که داشت به بیمارستان آمد و دو روز بعد از اینکه وارد شد، فوت کرد. این شوک بزرگی برای بخش اورژانس بود. همه همکارانم و خودم از لحاظ روحی به هم ریخته بودیم.»
او از شرایط سخت روحی که در آن قرار داشت و از آمدن روانشناس گفت:« برایمان روانشناس آوردند. وقتی روانشناس از من پرسید چه احساسی داری؟ به او گفتم: دقیقا همان احساسی که شما دارید. از مرگ میترسم. استرس دارم. ما هم مثل شما انسانیم. من به ماسکی که میزنم، دستکشی که دست میکنم اطمینان ندارم. من یک عذاب وجدان همراهم دارم که اگر خانوادهام را آلوده کنم، آنها چه واکنشی نشان میدهند.»
مریم در حالی که بغض صدایش را خشدار کرده، ادامه میدهد:«من شیفت شب کار میکنم و قتی صبح به خانه برمیگردم دختر کوچکم بیدار است و انتظار دارد او را در آغوش بگیرم. بارها برایش توضیح دادم این قدر که دیگر وقتی در خانه را باز میکنم و وارد میشوم، میگوید مامان کروناویروس داری برو دوش بگیر. با خانواده صحبت کردم تا برای مدتی به هتل بروم اما آنها نپذیرفتند و تنها دلیلشان این بود که دختر کوچکم طاقت نمیآورد ضمن این که نمیدانیم که این بیماری تا کی در کنار ماست. آنها حتی مرا از استعفا دادن هم منصرف کردند. آنها تمام تلاش و سختیهایی را که کشیدم تا به این جا برسم را به من گوشزد کردند. از سوی دیگر به این فکر کردم که اگر در این شرایط استعفا بدهم آیا یک سال بعد نظام پرستاری مرا قبول میکند و پروانه مرا باطل نمیکند. این سوالاتی است که ذهنم را درگیر کرده و نمیخواهم تمام تلاشم بیهوده باشد.
او از سختی کارش در این روزها چنین گفت: «اوایل وقتی با بیمار کرونایی روبرو میشدم ترس داشتم اما این طور نبود که نخواهم برایش کاری کنم. مریضهایی داشتم که خیلی شرایط سختی داشتند و نمیخواستند آنتیبیوتیک بگیرند. بارها و بارها تلاش کردم با آنها صحبت میکردم حتی یک بار ۴۵ دقیقه طول کشید تا بتوانم از یک بیمار بدحال در اتاق آزمایش خون بگیرم. اما سعی کردم تمام تلاشم را برای درمانش انجام دهم. هیچ وقت دوست ندارم که بیمار احساس درماندگی کند. به زندگی امیدوارم و شاید همین امید است که مرا سرپا نگه داشته و از خانوادهام مراقبت کرده است.»
پزشکان و پرستاران زیادی از کامیونیتی ایرانیان مونترال در این دوران سخت جان خود را به خطر انداختند تا از همشهریانشان در برابر این دشمن نامرئی حمایت کنند. «مداد» به نمایندگی از خوانندگان خود، به احترام همه آنها شیرزنان و دلیرمردان کلاه از سر بر میدارد.