«خانهنشینی برای من یک کابوس است؛ زیرا درخانهماندن یعنی مواجهه با دو چیز: غذا و افکار منفی.»
درطی روزهای قرنطینه، تهیهی غذا به یک بخش اصلی در زندگی همهی ما تبدیل شده است؛ اما برای ماری لامنش که از اختلال تغذیه رنج میبرد، درخانهماندن و تنهاماندن با غذاهای درون یخچال، کم از جهنم نداشته است.
ماری لامنش زن سی و شش سالهای است که بهعنوان هماهنگکنندهی پروژه و ارتباطات در انستیتو مطالعات نسلکشی و حقوق بشر مونترال در دانشگاه کنکوردیا مشغول بهکار است.
ماجرای او را زبان خودش بشنویم: «اختلال کماشتهایی (Anorexia_nervosa)، در مورد اغلب افراد، در سنین نوجوانی آغاز میشود؛ اما برای من در بیستوچندسالگی اتفاق افتاد. ارتباط من با غذا تا پیش از آن کاملاً نرمال بود؛ من هم مثل همهی افراد از غذاخوردن و آشپزیکردن لذت میبردم. اما طی ده سال گذشته دچار تغییرات زیادی شدهام. در مدت زمانی کوتاه وزن زیادی کم کردم، بهحدی که حتی دیگر قادر به راهرفتن نبودم و باید از مادرم کمک میگرفتم»
درمانم در انستیتو داگلاس مونترال را آغاز کردم و در آنجا یاد گرفتم کماشتهاییام را مدیریت کنم؛ اما این کار که اسمش زندگی نیست: عادت ماهیانهام متوقف شده، نمیتوانم بچهدار شوم؛ در طول روز بسیار کم غذا میخورم، چون با خوردن هر غذایی شدیداً احساس گناه میکنم. حتی پیش از همهگیری کروناویروس هم به مهمانی و رستوران نمیرفتم و از قرارگرفتن در چنین شرایطی اجتناب میکردم؛ زیرا بزرگترین کابوس من محاصرهشدن در بین غذاهای رنگ و وارنگ است. از این هراس دارم که با نزدیکشدن به غذاها و خوردن آنها چاق شوم. این چیزی است که ذهنم به من میگوید.
برای کنترل بیماریام همیشه از خانهنشینی فراری بودم. ساعت ششونیم صبح از خواب بیدار میشدم؛ به باشگاه میرفتم و حداقل یک ساعت ورزش میکردم. بعد با دوچرخه تا محل کارم رکاب میزدم؛ بدون هیچ استراحتی کار میکردم و تا دیروقت در دفتر کارم میماندم.
در طول این قرنطینه مردم مطالب فراوانی درمورد سلامتی و مراقبت از خود در خانه را در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشتهاند. نتیجهگیری من از دیدن آن همه مطلب و محتوا این است که درک همهی افراد از خانه به هم شبیه است؛ اینکه خانه برایشان مکانی امن است؛ اما در مورد من طی این چند سال هرگز اینگونه نبوده و خانه کابوس من است؛ جایی که همیشه در آن غذا هست و من با بدن و افکار منفی خودم تنها هستم.
در این روزها که تماموقت در خانه تنها میمانم، تا آنجا که ممکن است سعی میکنم از آشپزخانه فاصله بگیرم. حتی صدای پادکستها و موزیکها را بالا میبرم تا مجبور نباشم به صدای ذهنم در مورد گرسنگی گوش دهم. سعی میکنم حواس خودم را پرت کنم. نکتهی عجیب در مورد اختلال کماشتهایی این است که عاشق مجلات غذا و برنامههای تلویزیونی مربوط به غذا هستم؛ چون همیشه بسیار گرسنهام. از خواندن و تماشای آنها لذت میبرم؛ زیرا میتوانم هر وقت که دلم خواست تلویزیون را خاموش کنم یا مجلهام را ببندم. اما حالا چی؟ هر جا را نگاه میکنم غذا میبینم. در اینترنت هر صفحهای را که باز میکنم مقالهای و عکسی در مورد پختن نان و نحوهی ذخیرهی مواد غذایی و هزاران مطلب دیگر هست. حتی مقام برجستهای مثل مدیر بهداشت عمومی نیز برای دورکردن استرس از خودش، شیرینی تارت دارچینی درست میکند. به نظر میرسد که آشپزی حال خیلیها را خوب میکند؛ اما برای من کاملاً برعکس است – اینکار مرا بیشتر مضطرب میکند.
اکنون، پس از یک دهه زندگی با اختلال کماشتهایی تقریباً فراموش کردهام که یک وعدهی غذای معمولی چه شکلی است؛ چون در هر وعده مقدار غذای بسیار کمی میخورم. نمیتوانم یک سیب را کامل بخورم و زود احساس سیری میکنم؛ حتی دیگر یادم رفته پاستا چه مزهایست.
به همین خاطر وقتی مردم را میبینم که پستها و عکسهای کاهش وزن یا رژیمهای غذاییشان در روزهای قرنطینه را بهاشتراک میگذارند، دیوانه میشوم. در انستیتو داگلاس یاد گرفتم که هر نوع محدودیت غذایی میتواند مضر باشد. درواقع، یکی از دلایل پیشرفت اختلال بیاشتهایی در من، رژیمگرفتن و محدودکردن خودم در خوردن غذا بود و این شد کنترل اشتهای خودم را از دست دادم.
در هفتهی اول خانه نشینی، احتکار مواد غذایی وحشتآور بود. فروشگاههای مواد غذایی همیشه برای افرادی که از انواع اختلال غذایی رنج میبرند، جای رعبآوری است. نگهداشتن انبوهی از خوراکیها استرس بیشتری به من وارد میکرد؛ درعینحال، نگرانی درمورد کمیابشدن مواد غذایی محدودی که من مصرف میکنم نیز به همان اندازه دلهرهآور بود؛ زیرا من تنها از چند نوع میوه و سبزیجات خاص و محدود مانند هندوانه، کاهو و توت فرنگی استفاده میکنم. حتی فکر کمبود یا نبود این چند ماده در فروشگاهها نیز برایم ترسناک است.
باشگاه ورزشی بخش جدانشدنی از زندگی روزمرهام بود و پس از تعطیلی آن تمرینهای خارج از منزل را آغاز کردم. پس از یک هفته دویدن روی آسفالت خیابان، پاهایم ورم کرد و سه هفتهی کامل نتوانستم راه بروم. این برایم زنگ خطری بود که بفهمم چقدر این اختلال به بدن من آسیب زده است! در روزهای اول بیماری، شخص مبتلا به این اختلال احساس میکند که بهترین دوستش را یافته است؛ یک همراه همیشگی؛ اما حالا میدانم که این کماشتهایی دشمن من بود – دشمنی که باید بفهمم چگونه شکستش دهم.
تقریبا هر روز با پدر و مادرم صحبت میکنم و آنها بسیار حمایتگر هستند. دوستانی دارم که خود قبلاً این اختلال را تجربه کردهاند و همگی سعی میکنیم از هم حمایت کنیم. در طول دوران همهگیری، انجمن انورکسیا و بولیمیای کبک (ANEB) هر هفته گفتگوهای آنلاین بسیار مفیدی را برایمان ترتیب میدهد. قرنطینه مشکلات زیادی در جریان عادی زندگیام ایجاد کرده و باعث شده که بیشتر از همیشه به خانواده، دوستان و سیستمهای حمایتی مانند ANEB رو بیاورم و از آنها کمک بگیرم.
البته ناگفته نماند که این خانهنشینی نتایج مثبتی هم داشته؛ زیرا مجبور شدهام بر ترسهایم غلبه کنم. من از نزدیکشدن به یخچال و کابینت مواد غذایی میترسیدم؛ از اینکه شروع به پرخوری کنم. همیشه نگران بودم که اگر روزی ورزش نکنم چه اتفاقی برای بدنم خواهد افتاد و اینکه نکند تعادل و نظم بدنم بههم بخورد؛ اما پس از این دوران فهمیدم که این شیوهی جدید زندگی هم مشکلی ندارد؛ حتی باوجوداینکه بسیار متفاوت از زندگی من پیش ازهمهگیری است.
یادگرفتهام که میتوانم عادتهای ناسالم خودم را با لذتبردن از فعالیتهای دیگری که به من نشاط میبخشند، بشکنم؛ فعالیتهایی مثل کتابخواندن یا نقاشیکردن. امیدوارم که در طولانیمدت این تجربه به بهبود من کمک کند تا بتوانم بر ترسهایم غلبه کنم و اجازه ندهم آنها من را کنترل کنند.»