صبح مونترال سر زده است. بیدار میشوم. دانشگاه تا آخر ترم تعطیل است و کلاسها و امتحانها در فضای مجازی برگزار خواهد شد. سراغ گلدان ارکیده گوشه هال میروم. دو سال پیش، دوستی آن را برایمان هدیه آورده است. این چهارمین بار است که به گل نشسته. گلهای صورتی، اما نه صورتی یکدست: وسطش خالهای صورتی در زمینه زرد؛ پنج گلبرگ بالایی صورتی کمرنگتر با خط دوریِ سفید؛ سه گلبرگ کوچکترِ پایینی که مثل دهان باز هستند، صورتی تیره.
تواتر کلمه صورتی ذهن را به دالانهای تاریک اندوه میبرد و من را کنار فیل صورتی در آغوش «ریرا» میرساند. قلبم را سرمای خانه «حامد اسماعیلیون» در بر میگیرد. سرد می شوم، سرد. و احساس می کنم که در کنار «فرهاد» و «آزاد» در کوه های مریوان یخ میزنم و به خواب میروم. روی آسفالت خاکستری خیابانهای ایران در کنار کودکانی که آبان ماه به تیر مستقیم به خواب ابدی رفتند، چشم باز میکنم. زمین میلرزد و آوار خراب میشود. آسمان میغرد و سیل جماعت را میبرد. بچهها در سطل آشغالها دنبال یک لقمه نان میگردند و بهترین زنان و مردان سرزمینم به خاطر شجاعتشان راهی زندان میشوند. همه در سالی که پروانهها شهر را پر کرده بودند.
هانی میگوید: وِنیز یادت هست پارسال تابستان پر از جمعیت بود؟ یادم هست؛ روی پلها دنبال فضایی میگشتیم تا بتوانیم فارغ از هیاهوی توریستها یک ویدیوی یک دقیقهای برای مخاطبان «مداد» ضبط کنیم و نمیتوانستیم. میگوید: قرنطینه است. خالی خالی. میدانم؛ همه آن جماعت با عجله برگشتهاند تا بیرونقی این روزها را در کشورهای کرونا زده خودشان به سر کنند. مردم محلی که از حجم بالای گردشگر آشفته و شاکی بودند حالا از بالکنهایشان کانالهای آب بدون قایق را تماشا میکنند. هانی میگوید: همه اش این نیست. می دانم؛ دکترهایش هم حتما به اندازه پرستارها و پزشکان ایرانی خستهاند و سِرم به دست سر تخت بیماران کرونایی میروند. مغازه دارها و کارگران روز مزدش هم حتما وقتی یاد اجاره آخر ماه می افتند قلبشان محکمتر به قفسه سینهشان میکوبد. میگوید: نه! منظورم اینطور چیزها نیست. میدانم… می دانم …؛ آنجا مردم را بهتر کنترل کرده اند تا از خانه هایشان بیرون نروند. آنجا شاید زودتراز کشور ما از شر این بیماری خلاص شوند. آنها با کل دنیا جنگ ندارند. آمریکا هم آنها را تحریم نکرده است. دارو و واکسنش که بیاید زودی دوباره روبراه میشوند. میگوید: درباره چیز دیگری میخواهم بگویم. میدانم، همه را میدانم؛ مردم ما بیماری واگیردار را خیلی جدی نمیگیرند. بیشترشان خانه مانده اند ولی بعضیهایشان هم نمیمانند. طاقت ندارند وقتی گلها شکوفه میزند، آنها از پشت پنجره تماشایشان کنند. حتی اگر این موضوع به بهای جان هم وطنانشان تمام شود.
میگوید: اینها که گفتی درست ولی بگذار حرفم تمام بشود، منظورم اینها نبود می خواستم درباره دلفینها بگویم… می دانم، می دانم؛ حتما مثل خرس های قطبی و کوالاها و جنگلهای آمازون نسلشان در حال انقراض است، حتما خودکُشی دست جمعی کردهاند، حتما طاقت دلفیناریومها را نیاوردهاند و چشم به روی زندگی بستهاند. حتما مثل پرندههای تالاب انزلی دسته دسته مسموم شدهاند و مردهاند…
می.گوید: هیچ کدام اینها نه، دلفینها به کانالهای آب برگشتهاند! در خاموشی شهر ونیز! آرام! خوش خوشک! خندان!
جمله اش تمام می شود. چیزی با بهار دوباره در من جوانه می زند و می شکفد. در من نوروز می شود.