پس از سه روز کتمان «حقیقت»، سرانجام ایران دیشب (به وقت مونترال) با فرافکنی فراوان، اعتراف کرد که هواپیمای اوکراینی را خودش ساقط کرده است. در هنگام نوشتن این یادداشت چندین بار مجبور شدهام همه چیز را پاک کنم و از اول بنویسم. در هر مرحله تلاش کردهام کمتر عصبانی باشم و بیشتر منطقی، کاری که در چنین لحظاتی سخت و حتی شاید نشدنی باشد.
صحنه اول: عشق بازی
سه شنبه، هفتم ژانویه حدود ساعت هفت شب به وقت مونترال، سرانجام و پس از ساعتی وقفه، به هواپیمای اوکراینی اجازه داده میشود تا پرواز کند. سارا دست سیاوش را در دستانش میفشارد و لبخندی تحویلش میدهد. همین چند روز پیش او را به عنوان مرد زندگیش انتخاب کرده بود. سرش را روی شانه های او می گذارد و چشمهایش را می بندد تا بتواند تزئینات اتاق کودک آیندهاشان را در خانهاشان در مونترال در ذهن تجسم کند.
چند صندلی آن طرف تر، راستین ده ساله در حالی که هدفونی بر گوش دارد و با ضرباهنگ موسیقی، سرش را تکان میدهد با تلنگر مادرش، کمربند خود را سفت میکند. دلش برای بابا شاهین تنگ شده و در حالی که با موسیقی اوج و فرود میگیرد ناگهان با صدای بلند از شکیبا میپرسد:«مامان هر وقت نخستوزیر بشم باز هم میتونم موزیک گوش کنم». شکیبا که از صدای بلند راستین خجالتزده شده در حالی که لبخندی بر لب دارد و دور و برش را برای عذرخواهی از بقیه نگاه میکند، دستش را جلوی دهانش میگذارد که یعنی یواشتر بچه!
همان نزدیکیها و وسط راهرو، دو رفیق جوان کنار هم نشسته.اند و درباره ازدواج صحبت میکنند که از شنیدن سوال راستین خندهشان میگیرد. شهاب رو به سهند میگوید: «ببین این بچه به فکر نخستوزیر شدنه اون وقت تو رفتی زن گرفتی؟ چرا آخه؟» و از روی شیطنت میخندد. سهند لبخند عاقل اندر سفیهی می زند و شهاب را به آینده نزدیک وقتی خودش هم گرفتار عشق شود، وعده و سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد تا در تنهایی خودش مزه شیرین آخرین بوسه از لبان تازه عروسش را مزهمزه کند.
ته هواپیما جاییکه آیدا و آروین کنار هم نشستهاند، خلوت و ساکت است. آیدا از فرصت استفاده می کند و کمی خودش را برای همسر خوشتیپش لوس می کند. زیر چشمی نگاهی به چهره آروین می اندازد و با افتخار در آغوش او فرو می رود. بعد از چند روزی شلوغ بودن دور و برشان و محدودیت های اجتماعی و مذهبی ایران، حالا دوباره فرصتی بود تا آزادانه هر جا که دلش میخواهد در آغوش رفیق زندگیش ترانه عشق بخواند. آروین زنش را تنگ در آغوش میگیرد و تلاش میکند با فکر کردن به خانهشان در مونترال، دلتنگی دور شدن دوباره از زادگاهش را فراموش کند.
آن طرف هواپیما، نیلوفر، خانم جاافتادهای است که برای یک لحظه عشق بازی آیدا و آروین را میبیند و زود چشم میدزدد تا حریم خلوت آنها را بر هم نزند. بیرون را نگاه می کند و سریع در ذهنش سالها به عقب باز میگردد و همه عشق هایی که تجربه کرده را در ذهنش مرور می کند. همسر، بچهها، کتابخانه، گالری هنری، آدمهایی که دستشان را گرفته یا دستش را گرفتهاند و در همان زمان غرش موتورهای هواپیمای نوساز اوکراینی زیاد میشود تا هواپیما در آسمان اوج بگیرد.
همین چند ساعت پیش ایران به پایگاههای آمریکایی در عراق حمله کرده و بوی جنگ همه جا به مشام میرسد. مسافران پرواز PS752 نمیدانند برای اینکه خودشان از این شرایط راحت میشوند خوشحال باشند یا نگران عزیزانشان در ایران باشند که باید عواقب این رودررویی نظامی را تحمل کنند.
صحنه دوم: جنگ
چند دقیقه بعد یکجایی همان اطراف در اتاقک آهنین یک خودروی زرهی ساخت روسیه، فرمانده خودرو شش دانگ حواسش را به رادار جلوی رویش دوخته است. او سرباز است و طی خدمت در نیروی هوافضای سپاه تعلیم دیده تا شکار کند. برای او هر نقطه ای که روی صفحه رادارش ظاهر می شود حکم «دشمن» را دارد. می داند و خوب توجیه شده که امشب وضعیت قرمز است. هیچ پرنده ای حتی یک پشه نباید از زیر چشمان تیزبین او رد شده و به نزدیکی پایتخت ایران برسد. مسئولیت بزرگی روی دوشش سنگینی می کند، باید در «قرنطینه» و سکوت رادیویی کارشان را انجام دهند تا موقعیتشان لو نرود. او «آتش به اختیار» است. می بیند، دوست را از دشمن تشخیص می دهد، هدف می گیرد و شلیک!
بارها این کار را تمرین کرده است. مثل آتاری، بازیهای کامپیوتری زمان بچگی هایش….. در فکر و خیال خودش فرو رفته که ناگهان یکی دیگر از نقاط روشن ظاهر می شود. ده ثانیه فرصت دارد تا هدف را شناسایی و دکمه شلیک را بفشارد. به وضوح عرق سرد روی پیشانیش نشسته، سکوت داخل اتاقک خودروی زرهی به سر و صدا و فریاد زیردستانش تبدیل می شود. همه مشغول گزارش دادن هستند. صدای گذر هر ثانیه را می شنود، فشار خونش بالا می رود، صدایی در گوشش طنین انداز می شود: «دشمن»، «دشمن»، «دشمن»… این لغت لعنتی را هزاران بار شنیده، از مسئولان مملکت تا فرماندهان عالی رتبه و حالا ندای درونش… چیزی در درونش شعله ور می شود، فرمانی از درون، ماهیچه هایش را مانند یک ربات به کار می اندازد و انگشتش آن دکمه «لعنتی» را فشار می دهد. کامپیوتر خودروی زرهی را روس ها طراحی کرده اند. دقیق و باهوش است. دو موشک شلیک می کند. صدای روشن شدن موتور موشکها خون غرور در وجودش می دواند. فریاد می زند «الله اکبر»… چشم از صفحه بر نمی دارد تا وقتی آن نقطه سفید از صفحه پاک شود.
صحنه سوم: فریب
خبر هدفگیری و انهدام یک «دشمن» به سرعت در سلسله مراتب فرماندهی دست به دست می شود و در هر مرحله اطلاعات جدیدی به آن افزوده می شود. ساعتی بعد وقتی خبر از زیر دست امیرعلی حاجی زاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه رد می شود تا به دست مقامات بالاتر برسد، او می فهمد که «دشمن» در واقع یک هواپیمای اوکراینی با 179 سرنشین غیرنظامی بوده است. او می گوید در آن لحظه «آرزوی مرگ» کرده است!
اما علی رغم علم به این موضوع، پروژه لاپوشانی و تکذیب «حقیقت» کلید می خورد، چون قرار نبوده «هیچ چیزی» جشن پیروزی بزرگ و «انتقام سخت» را خراب کند. دروغ بعد از دروغ، تکذیب پس از تکذیب، فریب پشت فریب و سواستفاده از سادگی و ملی گرایی چهره ها آغاز می شود تا هرگونه «نگاه» و «توجه» به احتمال سرنگونی هواپیمای مسافری با موشک ایرانی منحرف شود.
اما شواهد یکی پس از دیگری رو می شود و کم کم نور حقیقت صحنه زشت و تاریک آن صبح زود در دشت های جنوب تهران را روشن می کند.
صحنه چهارم: تهدید
با رو شدن شواهد و مدارک و اعلام رسمی برخی از کشورهای غربی از جمله کانادا، حالا دروغگویان یا فریب خوردگان پروژه فریب، باید افکار عمومی را شستشو می دادند. هدف: رسانه های فارسی زبان در خارج از کشور
حسام الدین آشنا، مشاور رسانه ای رئیس جمهور نهم ژانویه توئیت کرد: «هشدار! به کارگزاران ایرانی تبار رسانه های فارسی زبان هشدار داده میشود از مشارکت در جنگ روانی مربوط به هواپیمای اوکراینی و همکاری با ایران ستیزان خودداری کنند.» آقای آشنا با این توئیت، خود عملیات جنگ روانی را آغاز کرده بود. نه بر علیه ایران ستیزان که بر علیه «حقیقت»!
تقریبا به فاصله چند ساعت پس از این توئیت، سیل ارتش سایبری و کامنت گزاران به رسانه های اجتماعی فارسی زبان سرازیر شدند. همه به دنبال اثبات یک موضوع. فکر کردن به «اصابت موشک» احمقانه است.
صحنه چهارم: حمایت
کانادا از نخستین لحظات وقوع این اتفاق دردناک و زشت در کنار شهروندان و میهمانان خود ایستاد. طبق آخرین آمار 57 نفر از کشته شدگان تابعیت کانادایی داشته اند و بقیه ایرانی هایی بودند که برای تحصیل، تفریح یا دید و بازدید راهی کانادا بودند.
کانادا یکپارچه کنار کامیونیتی ایران ایستاد. از نخست وزیری که دفتر خود را مسئول رسیدگی مستقیم به نیازهای بازماندگان قربانیان کرد تا رئیس دانشگاهی که موقع قرائت بیانیه، گریه اش گرفت. همسایه ها، همکاران، دوستان و حتی غریبه ها هر چه در بساط داشتند را در سبد گذاشتند و تقدیم کامیونیتی ایرانی کردند. ایرانی های ساکن کانادا همزمان که توسط دولتمردان در زادگاه خود فریب داده می شدند، اینجا در کانادا عزیزتر شدند. به قول یکی از نویسندگان در رسانه های اجتماعی فارسی زبان، کانادا پدرخوانده ای مهربان تر از پدر شد. «ما» احساس یتیمی نکردیم و تازه فهمیدیم جریان آزاد اطلاعات و قدرت دیپلماسی چگونه باید به جای «قدرت»، در خدمت «مردم» باشد.
صحنه پنجم: آینده
آینده را نمی دانم چه خواهد شد. اما ایمان دارم خون زنان، مردان و کودکانی که اینچنین بر زمین ریخته شده، هدر نخواهد رفت. تا اینجا که «ما» متحدتر و منسجم تر شده ایم.
فراموشتان نخواهیم کرد!
عالي بود، چندين بار خوندمش. هربار گريستم. حمايت همه جانبه كانادا و مردمش دلم رو گرم ميكنه ولي همزمان بيش از پيش نگران ايران و مردمم هستم.
مردمي كه بنظر ميرسه جونشون بي ارزش شده، چه تو اين حادثه چه چند هفته قبل تو اعتراضها به گروني و چه قبلترش!
اميدوارم همونطور كه گفتي واقعا متحدتر شده باشيم.