سر صبح چهارم اکتبر سال ۲۰۱۸ هنوز درست روی صندلی جابجا نشده بودیم که تلفن «جامدادی» (دفترکار مجله مداد) زنگ خورد. یکی از خوانندگان هراسان «مداد» از آن سوی خط از ما سراغ خبری درباره آتشسوزی رستوران اُنیکس (ONYX) را میگرفت. ما هم بیخبر!
بلافاصله خبرنگاری به محل رستوران که در نزدیکی «جامدادی» قرار داشت اعزام کردیم و عکسهای دریافتی از رستوران آتش گرفته، روز ما را هم خراب کرد.
حالا و بعد از گذشت یکسال، یادداشت و دلنوشته زیر، حال و روز این روزهای مریم و علی، مالکان رستوران خاکستر شدهای را بیان میکند که روزگاری محل جشنهای آخر هفته و موسیقی زنده مونترالیهای ایرانیتبار بود و غذاهای ایرانی خوشمزهاشان دل بسیاری از کبکیهای آن محله را برده بود.
» همچنین بخوانید رستوران ایرانی «اُنیکس» در آتش سوخت
یادداشت مریم را بخوانید:
این کوچهى بنبست، چراغ ندارد…
پلیس پرونده اَبروهایش را بالا میاندازد، لبهایش را به هم میفشارد و به نشان تأسف سر تکان میدهد! به تلخی دست میدهیم و از دفتر کارش بیرون میآیم. سرمای اکتبر هرگز اینقدر گزنده نبوده در نظرم!
انبوهی از تماسها و مسیجهای بیپاسخ من! خسته از بازگو کردن هزاربارهى فاجعه برای دوست و آشنا و شنیدن احتمالات که کار چه کسی میتوانسته باشد!؟
تلفنم را خاموش میکنم.
تمام مسیر سَنکاترین تا سَنژاک، خاطرات اولین روزهای مهاجرتم به این جزیرهى دور را دوره میکنم.
فروش خانه و بیزنس و تبدیل اسکناسهایی که روز به روز صفرهایشان بیشتر میشد و ارزششان کمتر!
حکایت دوری و دل کندن از دلبستگیها هم که خودت بهتر میدانی و نیازی نیست برایت بگویم!
اما برای من که همیشه عاشق تنوع بودم، چه شیرین بود شروع یک زندگی از نو، بسان تولدی دیگر! آشنایی با مردم و فرهنگهاى جدید و زبانى با لهجهای غریب که بعد از یکى دو روز دریافتم همان فرانسهای است که از روی کتاب آموختهام! و در آن میان خدا میداند چه لذتی داشت برایم رسیدن به خیابان شِربروک، از گرانْدبلوار تا کوِنْدیش! دیدن هموطنان و شنیدن زبان مادری در شلوغی مغازه ایرانی سَر نبش و درهمی دکان کوچک بلیتفروشی!
از تو چه پنهان دلگرم شدم به ماندن! به دل بستن دوباره! مدارکی که از ایران با خود آورده بودم، ماند در همان جیب چمدان و روزها از نو درس خواندم! دوره گذراندم! کار کردم تا پا گرفتم! گمان میکردم پا گرفتهام!
مثل همهى دیگران بعد از چندین سال، ملکی خریدم! اما نه در بُراسارد یا وِستآیلند! در قلب اِنْدیجی! جایی که نبض ایرانی در آنجا میتپد! ملک را از نو ساختمش! آجر به آجر! کسب و کاری راه انداختم با هزار امید و آرزو به فردایی روشن برای دخترم! همان فردایی که در دیار به وضوح نمیدیدمش!
بیزنس ایرانی، نیروی کار ایرانی، برنامههای ایرانی، مشتریهای ایرانی…
هیس! نگو که اشتباهم همینجا بوده است! تو دیگر نگو! پیش از تو همه ایرانیهای جزیره این را با کنایه و سرزنش بارها در گوشم گفتهاند…
چه زود میگذرند روزها در این شهر زمهریری… سرماى این اکتبر چقدر گزنده است رفیق…
میرسم به مُتل قدیمی در خیابان سَن ژاک! هوا رو به تاریکی است! مگر چند ساعت پیاده راه آمدهام!
از همان سر تقاطع، حمید را میبینم! دَمَش گرم. هنوز مشغول کار است! میخواهم از عرض خیابان رد شوم که ماشینی جلوی پایم ترمز میزند! یکی از رفقای دانشگاه مکْگیل است! سوار ماشینش میشوم. سلام و احوالپرسی و قبل از آنکه حرفی بزنم نگاهی به ساختمان و حمید میاندازد و میگوید تو آدم نمیشوی!؟ باز هم ایرانی استخدام کردهای؟! لب میگشاید به ناسزا گفتن به همه و لیستی بر سَرم آوار میکند از هر کسی که حدس میزند مسبب این گرفتاری است! میان حرفهایش اسم یکی دوتا از نام آشناهای کامیونیتی را هم میشنوم! میگوید با اینکه میدانند ملک از خودت است و نوساز بوده، دهان به پوچ بازکردهاند در جمعی و گفتهاند کار خودشان است!! او ناسزای دیگری میدهد و من میخندم به این تعبیر! از آن شب کذایی بارها ناخودآگاه اینگونه خندیدهام! یاد افسر پرونده میافتم. اما به این رفیق قدیمى نمیگویم که امروز افسر پلیس ابروهایش را بالا انداخت، لبهایش را بهم فشرد و سر تکان داد به نشان تاسف! و گفت در یک سال گذشته شما اولین قربانی در کامیونیتی خودتان نبودهاید… ولی امیدواریم آخریاش باشید!
از ماشیناش پیاده میشوم و میرود…
حمید جلو میآید! عرق کرده و خسته از کار! همه جا را نشانم میدهد! در نوع خودش حرفهایست! شب فاجعه بعد از مهار آتش، دقت کاریاش زبانزد آتشنشانها و مأمورین بیمه شده بود!
میگوید امروز چندم است؟
میگویم: چهارم اکتبر…
نگاهم میکند و میگوید یعنی یک سال گذشت؟!
توى دفتر کوچک جیبیاش چیزى مینویسد و حساب و کتاب میکنیم.
میگوید فردا کار زیاد است. یک نفر را میآورم کمک باشد! فقط ایرانیست! از نظر شما ایرادی ندارد؟
میگویم: چه بهتر!
میرود…
کلید را در قفل میچرخانم و با یکى دو ضربه، از قفل خارجاش میکنم. بعد از هجوم آتشنشانها هنوز لولای درِ آهنى جا نیفتاده است…حمید گفته روز آخر، در را هم به کل عوض میکند.
هوا دیگر کاملا تاریک شده و چشم، چشم را نمیبیند.
تابهحال دقت نکرده بودم که این کوچهى بن بست، چراغ ندارد…
تو میدانستى؟
این یک داستان کاملا خیالیست!! و تمامی اسامی و وقایع اتفاق افتاده در آن و هرگونه شباهتشان با نمونههای واقعی! کاملا اتفاقی است……
مریم.ر .