اين سر دنيا كه پاگير شوی، كم كم روزهایی كه يک عمر در تقويم دیار ثبت شده بود، فراموشت شده و رفتهرفته خو ميكنی به غربت و اين روزهای ميلادی… اما وقتی میدانی همه دل خوشی عزیزی در دیار، يك تماس از تو است، ياد خواهی گرفت كه همواره يك تقويم شمسی هم در بساط داشته باشی، مبادا كه از يادت برود و روز موعود را تبریک نگویی…
یک ساختمان نسبتا قديمی، چسبیده به آتلیه و سرايدارش پيرمردی كِبكی است. روزی كه برای اولين بار تابلوها را كنار پنجره ديد، داخل آمد و چرخی زد ميان قوطیهای رنگ و به یکی از کارها خیره نگریست… سه بار سلام كردم تا بخود آمد و خجالت زده شد بخاطر نشنيدن. گفت كه همسايه هستیم و آشناييمان آغاز شد به همين سادگی.
برايش چای دارچينی ريختم و تعریف کرد از عشق سالهای جوانیش و اينكه چقدر كلبهی كشيده شده در آن تابلو شبيه ويلايی است كه چند ماه فراموش نشدنی را آنجا سپری كرده بودند… حرفهايش به دلم نشست و تابلو را به او هديه دادم… ابتدا نمیپذيرفت. به سختی قانعش كردم كه هيچ چيز در اين جزيره اتفاقی نيست و چه بسا اين تابلو از اول برای او كشيده شده است…
گفت نقاشی كردن آرزوی هميشگیش بوده. قرار شد هر گاه دلش خواست بيايد و برخی تكنيکها را ياد بگيرد.
یک روز در میان میآمد و هيجانش مرا ياد جوانهای عاشق و بیقرار میانداخت.
بعد از مدتی عكسی آورد و نشانم داد. از قرار همان عشق سابقش بود و خواست يادش بدهم چطور آن چهره را با دستان خود طرح بزند. هرگاه از او حرف میزد، چشمانش میدرخشید و لحظاتی به فكر فرو میرفت.
تا اينكه يک شب سرد فوريه كه برف بی امان میباريد، همانطور که تابلویش را تمام میکرد گفت: «هميشه دلم میخواست فرزندى مانند تو داشته باشم» سپس مكثی كرد و قهوهاش را تا آخر سر كشيد و ماجرای عاشقانهاش را تعریف کرد… با هر جملهاش مسخ میشدم… حرفهایش بسان رمانهای پرفروش دنيا بود.
گويا معشوقهاش اندکی پس از آشنایی، در اثر بيماری خاص به فراموشی دچار میشود و خانوادهاش او را به اروپا میبرند تا كنار خودشان مداوا شود. اما پيشرفت بيماری، مهلتش نمیدهد و پس از دو سال دست و پنجه نرم كردن با آن، میميرد.
شب عجيبی بود آن شب… پس از آن ديگر به من میگفت «فرزندم». من هم ديگر شبيه پدرم میديدمش.
با اتمام تابلو، گویا جان دوبارهای گرفت. میخندید و میگفت عشقش را بازیافته است. اول ژوئن بود که يک روز آمد و گفت بايد برای عملی كوچک چند روز برود اتاوا، نزد نوهاش…
برايش كادویی كوچک گرفته بودم تا نيمهى ماه ژوئن، در روز پدر، سورپرايزش كنم… ساعت نُه بود و هوا رو به تاريكی، كه صدای آويزِ آويخته جلو در، ورود كسی را خبر داد! غير از او منتظر هيچ كس نبودم… سريع به طبقه بالا آمدم اما با ديدن صاحبخانهی ساختمان ديوار به ديوار، خندهام خشکید…
كمی اين پا و آن پا كرد و بستهای كه در دستش بود را به سمتم گرفت. دلهره عجيبی داشتم. بدون آنكه به چشمانم نگاه كند گفت: «پيرمرد ديگر باز نمیگردد! عملش موفقيت آميز نبوده. حال هم وسايلش را جمع كردهايم بفرستيم اتاوا نزد نوهاش، اما گويا قبل از مرگش، خواسته اين تابلو نزد تو باشد»
غرق یادآوری چهرهی آرام پیرمرد بودم و نفهمیدم صاحبخانه چه زمان از آتليه بيرون رفت… بسته را باز كردم تابلویی بود كه از معشوقهاش كشيده بود…
هوای آتليه به نظرم سنگين میآمد. بيرون زدم… چتر نداشتم و باران هم بیوقفه میباريد… تلفن را درآوردم و شماره خانه را گرفتم. پدرم خوابآلود گوشی را برداشت. با شنيدن صدايش، بغضی به گلويم نشست. گفت: «چه شده بابا این موقع شب! حرف بزن» گفتم: «هيچی. خوب خوبم. فقط خواستم بگويم روزت مبارک»
نفس عميقی كشيد و گفت: «نصفه جانم کردی! اما سيزده رجب، روز پدر بود كه گذشت! خاطرت نیست! بيمارستان بودی! از آنجا پیغام دادی جان پدر»
تازه یادم آمد این تفاوت ساعت و روز و ماه… خجالت زده شدم برای آشفته کردن خوابش و قبل از آنکه تماس را قطع کنم، آهسته گفت:
«کاش اگر به تقویمتان چند روزی تعطیلی هست، یک سر به ديدنم بیایی»
( راوی مونترال)