سالها بود كه میدانستم مشغول مبارزه با سرطان است. از همان روز اولی كه دختركش را اينجا در مونترال ديدم و دخترک برايم تعريف كرد كه چگونه مجبور شده آيندهاش را در مونترال به تعليق درآورد تا بتواند در روزهای سخت شيمیدرمانی در كنار مادرش باشد.
همان روزها تاره مادرم را از دست داده بودم و شنيدن داستان مادری ديگر كه با چنگ و دندان زندگی را در آغوش كشيده و سعی دارد آخرين قطرههای اميد و زندگی خود را به جان فرزندان هراسانش تزريق كند، قلبم را گرم میکرد.
چند هفته پيش خبردار شدم كه پزشكان جوابش كردهاند، شنيدم كه وصيتنامه نوشته و تكليف همه چيز را مشخص كرده. مثل اينكه میدانست باید بار سفری طولانی ببندد.
دختركش بارها از من پرسيده بود كه چه خواهد شد. اما با اينكه آينده را به وضوح میديدم، به دخترک دروغ گفتم و اميدوارش كردم.
تا اينكه خبر را شنيدم. با اينكه میدانستم خبر نزديک است اما شوک شدم. باز دست محبت يك مادر ديگر از سر همه ما برداشته شده بود.
اگر مادرتان در قيد حيات است، همين حالا تلفن را برداريد و خجالت نكشيد كه با صدای بلند بگوييد چقدر دوستش داريد.
عمر تمام مادران طولانی. سایشون مستدام و روح تمام مادران از دست رفته شاد و قرین آرامش🌹🌹🌹🌹