چهل روز از پدرم بیخبر بودیم، هیچکس نمیدانست کجاست. از طرف اداره راه استان گیلان فرستاده بودندش تا در نزدیکی خط مقدم جبهه، راهسازی کند که ناگهان غیبش زد. زمان جنگ با عراق بود.
مادرم صبح زود میزد بیرون و در صف مرغ و گوشت و پنیر و شکر میایستاد تا شب بتواند لقمهای غذا در دهان جوجههایش بگذارد. بعد هم که ما را میخواباند، میرفت آهسته و بیصدا در غصه شوهری که از او بیخبر بود، گریه میکرد. من هم سرم را میکردم زیر پتو و آنقدر بیصدا اشک میریختم تا خوابم ببرد.
بعضی شبها وقتی کابوس میدیدیم که پدرم را سر دست میبرند تا خاکش کنند، مادرم صدایم میکرد و برایم از قهرمانیهای پدرم میگفت و اینکه «آقا جان» آنقدر قوی است که هیچکس نمیتواند آزاری به او برساند. وقتی اینها را میگفت، لبخند آرامشبخشی میزد که خیالم را راحت میکرد. آن موقعها نمیفهمیدیم چه غم سنگینی را در سینه حبس میکرده است.
هر از چندگاهی به جای یکی از همکلاسهایمان که تقریباً همزمان با پدر به جبهه اعزام شده بودند، دسته گل بزرگی در کلاس میگذاشتند و ما میآمدیم در حیاط مدرسه و با حرارت زیاد شعار «مرگ» میدادیم. فکر میکردم هرچقدر بیشتر داد بزنم، «صدام حسین» بیشتر میترسد.
یک روز غروب جمعه که از چهارگوشه آسمان غم میبارید، روی پلکان خانه قدیمیمان در شهری کوچک در شمال ایران نشسته بودم که کامیونی جلوی خانهامان ایستاد و بعد صدای خشدار و دورگه پدرم را شنیدم. میخواستم بدوم، فریاد بزنم، همه را خبر کنم اما فلج شده بودم. فکر کردم دارم خواب میبینم. در باز شد اما من همانطور مات و مبهوت روی پلهها به چشمهای سرخ، صورت آفتاب سوخته و هیکل سر تا پا باندپیچی شده پدرم خیره مانده بودم. وقتی من را در آغوش کشید، تازه باورم شد که برگشته. ناگهان نفسم برگشت و بعد از اینکه با چند نفس عمیق، او را بو کشیدم، با تمام وجودم فریاد زدم: «ماااامااان، آقاجون اومده»
دعا کنیم دیگر هیچ کودکی جنگ را تجربه نکند.
هیچگاه از بوی متعفن گلاب نتوان گرفت.
۱۶ ساله بودم که اولین آژیر حمله هوایی در آن غروب شهریور به صدا درآمد.
۲۴ سالم را پر کرده بودم که آخرین گلوله هم شلیک شد. در این میان تمامی خیابانها و کوچه های محله پر شد از نام همکلاسی ها و هم محله ایها و همبازیهایم.
۵۰ نفر از آنان دیگر نیستند.
بوی گند جنگ، چه زشت است.
بسیار زیبا و تاثیر گذار نوشتید.
من هم هر شب کابوس جنگ میبینم. امیدوارم هیچ وقت به واقعیت تبدیل نشه.