چند ماهی که از آمدنم به مونترال گذشت، دلم برای گربهها حسابی تنگ شد. فکر نکنید از آن آدمها هستم که همیشه گربه ملوسشان زیر دستشان است و زیر گردنش را نوازش میکنند. اتفاقا به جز چند تا جوجه مرغ و اردکی که در بچگی داشتم که آنها هم خوراک گربهها شدند، پیش نیامده که حیوان خانگی داشته باشم. دلتنگیم بیشتر از آن جهت بود که در خیابانهای مونترال قحطی گربه است. معدود گربههایی که اینجا دیدهام، یا اسیر خانهها هستند یا توی یک کالسکه ویژه، مثل یک محموله مخفی حمل میشوند و یا از پشت شیشه یک آپارتمان، مشغول دید زدن رهگذرانند. از آن دمهای پشامالوی برافراشته بر فراز سطل آشغالها ، از آن چشمهای درخشان در شبها سر دیوارها، از آن انعکاس میومیوهای عاشقانه در کوچه و پس کوچهها که در ایران بود، اینجا خبری نیست. شاید همین تصاویرتلنبار شده گربهای در ناخودآگاهم، باعث شد که از دیدن خانم گربه مزرعه تحقیقاتی دانشگاه مکگیل در وستآیلند آنقدربه وجد آیم.
همان روز اول که در زیر آسمان وسیع و آبی مرکز تحقیقات کشاورزی Emile A Lods ، کارشناس مربوطه داشت جایی را که در دو ماه آینده باید روی آن کار میکردیم را نشانمان میداد و مزرعهها را معرفی میکرد که خانم گربه خرامان وارد جمعمان شد و در کنار سایر بچهها ایستاد. گوینده خودش را مکلف دید که گربه را به همه معرفی کند و بگوید که او یکی از کارمندان این مرکز تحقیقاتی به حساب می آید.
خانم گربه اجازه ورود به هر مکانی و نشستن در هر جایگاهی را دارد. توی هر جلسهای که صلاح بداند شرکت می کند و هر جا که حوصلهاش سر برود، خمیازهای میکشد و جلسه را ترک میکند. گاهی هم وقتی زیر آفتاب مشغول کار روی زمینها هستیم، میبینیمش که لابلای علفها، نرم و آرام قدم برمیدارد و دنبال پرندههای کوچک و موشها میدود. صبحها که وارد مرکز میشویم، سرکی میکشد، پشت چشمی نازک میکند، کمرش را انحنایی میدهد، با پایه صندلی تنش را میخاراند و از اتاق بیرون میرود. موقع ناهار به هیبت نقشه ایران مینشیند و قاشقهایی که به دهان میگذاریم را میشمارد، گاهی هم بیخبر ناپدید میشود و چند ساعت بعد دوباره سروکلهاش پیدا میشود.
اطلاع دقیقی از اینکه چه زمانی این دوروبرها پیدایش شده در دست نیست، دانشجویان، پژوهشگران و اساتید آمدهاند و رفتهاند ولی خانم گربه تنها و سرخوش ما در مرکز تحقیقات مانده است. دیدن حیوانات آزاد که متعلق به کسی نیستند و رها و طبیعی مشغول کار و زندگیاشان هستند همیشه شادم می کند، چه رسد به این یکی که در آشفته بازار پیدا کردن کار، در یک مرکز تحقیقاتی آنقدر مانده که برای خودش جایگاهی هم پیدا کرده است.