مسابقهی صدای سال ۲۰۱۸ هم به پایان رسید و برندهی نهایی آن مشخص شد. یاما لوران با کسب ۶۰% آرا فاتح رقابتهای فصل ششم صدای کبک شد. یاما ۲۷ سال دارد، در هائیتی بزرگشده است. او با صدای زیبای خود از آغاز مسابقات مخاطبان و مربیان را تحت تأثیر قرار داد و گرو را بهعنوان مربی خود برگزیده بود.

گرو اظهار میکند که یاما برای او همچون کشف یک استعداد هنری بینظیر بوده است و مسیر حرفهای آنها تا به آخر به هم گره خواهد خورد. یاما لوران برای اجرای نهایی خود قطعهی «کمی از ما» یا « Un peu de nous» از گرو را اجرا کرد. صدای زیبا و اجرای پرقدرت او نهتنها داوران که کبک را شیفته خود کرد. در هفتهی گذشته لودوویک بورژوا برندهی دورهی قبل این مسابقه اظهار کرده بود که امیدوار است یاما لوران برندهی مسابقه باشد چراکه او را بهترین شرکتکننده در این دوره میبیند.
معرفی مربی : الکس نِوسکی (Alex Nevsky)
الکساندر پَران Alexandre Parent که به نام الکس نِوسکی معروف است، در سال ۱۹۸۶ در گرنبیGranby در استان کبک متولدشده است. به نظر میآید که نام الکس نِوسکی را به یاد قهرمان نظامی روسی، شاهزاده و یکی از قدیسان کلیسای ارتودوکس برای خود انتخاب کرده باشد.

او در مدتی کوتاه توانسته است عنوان شاهزادهی موسیقی پاپ را در میان هنرمندان برجستهی دورهی خود به دست بیاورد. او تابهحال موفق به دریافت جوایز متعدی شده است. از جمله در سال ۲۰۱۴ او برنده جایزهی فلیکس شد.
نِوسکی در سال ۲۰۱۶ سومین آلبوم خود را با عنوان «الدورادوهای ما» به معنی «مدینهی فاضله» به بازار ارائه داده است. الکس نِوسکی همکاری خود با این مسابقه را از سال ۲۰۱۶ و مسابقه «صدای کودکان» La Voix Junior ۷که ویژه کودکان هفت تا چهارده سال بود، آغاز کرد. او از سال ۲۰۱۷ وارد مسابقهی بزرگسالان شد و به جمع مربیان آن پیوست.
نگاهی به سریال پیادهروی مردگان (The walking Dead)
وقتی عیار انسان مشخص میشود
نمیدانم حرکات زامبیوار ترامپ من را به نوشتن درباره سریال «پیادهروی مردگان» (The walking Dead) کشاند یا تمام شدن فصل هشتم آن، اما هر چه هست این هفته به جز نوشتن درباره مجموعه تلویزیونی مورد علاقهام، دستم به نوشتن چیز دیگری نمیرود. با این توضیح که برای دیدنش فصل هشتمش در نتفلیکس باید تا سپتامبر صبر کنم. البته راههای دیگری هم هست. مثلا میشود برای دیدن هر قسمتاش دو دلار پرداخت یا اینکه در یک عمل زامبیوار، قسمتهای جدید سریال را از وبسایتهای ایرانی دانلود کرد. البته قطعا سراغ این راه حل آخر نخواهم رفت.
داستان چیست؟
داستان در شهر آتلانتا در ایالت جورجیا روی میدهد، یکی از جنوبیترین ایالتهای آمریکا، جایی که لهجه و فرهنگ خاص خود را دارد. ریک، که بعدها متوجه میشویم قهرمان سریال است، در حال رانندگی در فضای حومه شهر است. همه چیزها تغییر هویت دادهاند و انگار موجود زندهای به جز این پلیس نسبتا جوان وجود ندارد. او میخواهد باک بنزین ماشینش را پر کند، اما پمپبنزینی پیدا نمیکند تا اینکه او به پمپبنزین متروکهای میرسد. ماشینهای زیادی در کنار پمپبنزین رها شدهاند.
ریک ناگهان صدای حرکت چیزی را میشنود. میبیند دختر بچهای با بدن خونین، با چشمانی خالی از زندگی به سوی او میآید. پلیس جوان بدون اختیار دست به اسلحه میبرد و شلیک میکند، اما زامبی برمیخیزد و دوباره به سوی او میآید. تیتراژ سریال آغاز میشود.
اگر داستان فیلمنامه تا اینجای کار توانسته توجه شما را جلب کند شاید بد نباشد بدانید که کل داستان از اینجا شروع میشود که ریک و همکارش در ماشین پلیس نشستهاند و درباره زندگی شخصی خود حرف میزنند که از مرکز پلیس برای تعقیب یک مجرم اعزام میشوند. آنها کمی بعد در تعقیب و گریز با ماشین مجرم، تصادف میکنند و ریک به کما میرود. وقتی او دوباره به هوش میاید و به زندگی بازمیگردد همه چیز عوض شده است. او یک زامبی نیست، اما همهجای محل زندگیاش را زامبیها گرفتهاند.
چرا سریال جذاب است؟
سریالها و فیلمهای ترسناک جذابیتهای خود را دارند و علت آن را باید در روانشناسی انسان جست. اینکه اغلب این فیلمها پرفروش میشوند، شاید به کنجکاوی انسان برگردد، اینکه ناشناختههای بسیاری وجود دارد و بعد از مرگ چه سرنوشتی در انتظار ماست.
ما شرقیها، مرگ را در بستهای از ابهام میپیچیم و دربارهاش صحبت نمیکنیم. قبرستانهای ما زیبا نیستند و در فضای ترسناک قرار دارند. اما انسان غربی تلاش میکند تا دربارهاش تخیل کند و حتی آنرا با طنز بیامیزد. اینکه اگر مردگان به زندگی برگردند، چه شکلی خواهند شد. اینکه زندگی بدون روح انسانی، چگونه خواهد بود. (داخل پرانتز عرض کنم در فاصله کوتاهی که به خودم استراحت دادم تا ادامه این متن را بنویسم، در صفحه اینستاگرام یکی از ناشران دیدم که کتابی با عنوان «مرگ با طعم بستنی» را تبلیغ میکنند.کتابی که برای نوجوانان نوشته شده)
همه اینها برای مخاطب ایجاد جذابیت میکند، اما چیزی که به گمانم باعث جذابیت سریال «پیاده روی مردگان» میشود، نکاتی فراتر از اینهاست.
سریال «پیادهروی مردگان» را باید فراتر از یک مجموعه تلویزیونی با شخصیتهای زامبیوار دید. آنچه در این سریال بیان میشود، چیزی است که سعدی از آن با عنوان « شناختن آدم به هنگام سفر یا مصیبت» یاد میکند. سعدی میگوید که همه ما در حالتهای عادی، آدمهای خوبی هستیم، اما وقتی با مشکل روبرو میشویم، بدیهایمان را به نمایش میگذاریم. یا اگر خصلت انسانی قویای در ما وجود داشته باشیم، آن را بروز میدهیم.
سریال «پیادهروی مردگان» دقیقا به همین علت جالب است، چون شخصیتهایش را در مواجهه با ترس، گرسنگی، مرگ و هرگونه مشکل دیگر قرار میدهد و در این شرایط شخصیتها مرتبا ما را شگفتزده میکنند. نه اینکه رفتارشان با معیارهای عقلی جور در نیاید، که گاهی با قضاوتهای ما همخوان نیست.
این سریال را دوست دارم چون به شناخت بهتر از خودم به من کمک کرده است، اینکه گاهی انسانهای زنده، از زامبیها هم ترسناکترند و وحشیتر.
کاستیها
با این همه نمیشود گفت که سریال «پیادهروی مردگان» خالی از هر گونه اشکالی است. اول اینکه یک مجموعه تلویزیونی زامبیوار، قطعا خشن است و به درد بچههای زیر ۱۴ سال نمیخورد.
دیگر اینکه، گاهی اتفاقهایی در فیلم میافتد که حتی با سیستمی که خودش ساخته جور در نمیآید. مثلا زامبیها باید غذا بخورند تا قوی باشند و اگر غذا نخورند ضعیف میشوند، اما زامبیهایی در سریال هستند که اصلا شکم ندارند. اما این نکته چنان در مقابل داستان فیلم رنگ میبازند که کمتر متوجهشان میشویم. یا حتی اگر متوجهاش شویم، برای ما اهمیتی نخواهد داشت.
اگر خواستید بیشتر درباره این سریال بخوانید، علاوه بر مقالات بسیار در اینتترنت، میتوانید کتاب «روانشناسی پیاده روی مرگان» (The walking Dead Psychology) را که توسط تراویس لانجلی تدوین شده، بخوانید. این کتاب در کتابفروشی ایندیگو با قیمت ۱۶ دلار موجود است.