«از چشم فوئنتس» مجموعه مقالاتی اثر کارلوس فوئنتس است. او در این مقالهها از سروانتس تا کوندرا را در گسترهای تازه به تصویر میکشد تا در این میان و به این بهانه بزرگانی چون دیدرو، گوگول، بورخس، مارکز و بونوئل نیز مورد تدقیق قرار گیرند. این نویسندۀ مکزیکیِ خوشفکر و توانمند به قول مترجم اثر، عبدالله کوثری، «راهی دیگر برای نگاه کردن به ادبیات پیش روی ما مینهد» و به دریافتی تازه از ادبیات راهنماییمان میکند.
این مجموعه که از کتاب «خودم با دیگران» فوئنتس، که در اصل به انگلیسی منتشر شده است، به ترجمۀ مثل همیشه خوب کوثری مزین شده و چون آینهای است برای انعکاس تجربۀ فوئنتس در آشنایی با این نویسندگان بزرگ و به هیچ وجه به نظریهها و تفسیرهای دانشگاه و دانشگاهیها محدود نشده است. کوثری درباره نقش فوئنتس در خلق این اثر مینویسد «او آنچه را که دیده با خواننده در میان مینهد و از این روست که نگاه او، نگاهی یگانه و بیبدیل است و به ما فرصت میدهد دنیای پر تنوع ادبیات را از چشم انسانی تماشا کنیم که نهتنها دانشی عمیق در همۀ زمینههای فرهنگ انسانی دارد، بلکه خود نویسندهای تواناست و ادبیات اصیل را میشناسد و چنانکه بایست قدر مینهد.»
تعداد صفحه: ۳۴۸
نسخه کاغذی: ۱۳ هزار تومان
شعر امروز
تمرکزِ نشئه
رضا براهنی
برای ساناز
چقدر و چند ازین پرندهها بغلات داری بپروازان همه را من آمدهام
آمادهام
از آسمان کاغذ خالی میبارد آغشته کردی آغشته مرا به خونِ خود بپروازان حالا
کاشکاش آمد کلاغهای جهان نیستند و آسمان میباراند روحِ تو را بر روی من
چقدر و چند ببینم و هیچگاه سیر نشوم
میآمدهای انگار با غنچهها از گوشهایت هرچه با چشمهایم تو را بخورم سیر نمیشوم
بسیرانم
بگو بپرانَنَدم و دور خود دور تو چرخانَنَدم و دامنهایت را به تکان بریزانم من میوههایم را
که پیش مرگ تو باشم که بوی گردن آهو را بپیچانم به جانم که پیش پیش مرگ تو باشم
بیِ شکسته با الفِ قد تو میرقصد حالا همه کلمه آن تو میان من بالای ما
چقدر و چند ازین چیزها بغلات داری چقدر و چند
به خودت او گفتی مرا به او در خیالاش بغلتان که خواباش با خوابام آید
حرامیانِ رؤیاهایم را بیدار کن که دروازههای زمان باز شده زن و زمان و زبان همسفر
و شهر را خبر نکن که جنوناش بر سطح رنگ میساید جنونِ من نگرانی است
مرا به روی انگشتات بچرخان بچرخانم بچرخانممان که هر دو بیماریم
به کجا که برگردی کجا آن کجاست کجا هم نیست
در نهاد زن و شادیی او اوییدن
به گردنِ خود ببوسانم از کجاهایم به ساحل آمدهام حتا هنوز هم غرق طراوتِ نامات
یارم نباش، خودت باشم خودم باش خود پیش مرگِ تو بودن
خبر کن موسیقی را که گرههای انگشتانات به ماه گره خوردهاند
که ناخنات هلال ماه شده چیزی نیست هلالِ ماه در شب واحد بودی چیزی نیست
مرا به سوی خود بتابان بچین، رسیده و نرسیده بچین و پنجره را باز کن
جهان به سوی جهان است ببیندت حالا بچینام
برو به هوا، به هوای اینکه من از پشت پا نگرانات شوم
و آمدی که بیایی بیا و چنگوار منحنیام را بگیر و باز بغل کن بزن که بخواند
بِدَم به من پهلوهایت را و شانههایت را
بتوفانم و برنگردانام و هیچام کن که هیچ نداندمان
و شهر را خبر نکن که این که میگویم جنون نداند
و یادگارم کن به دیوارهای هیچ و بنویسانم