صبح سهشنبه بود، معلمم گفت حواست به کلاس نیست، رفت و گفت روز دیگرى مىآید. راه افتادم توى خیابانهای مونترال، رفتم مرکز شهر. از آن روزهایى بود که هیچ نسبتى با مردم شهر نداشتم، از آن روزها که من غریبه این شهر بودم!
رسیدم کتابخانه ایرانیها، صداى سخنرانى آقای پرزیدنت میآمد و مترجمى که صدایش پشت صداى او میدوید تا عقب نماند.
به دوستم گفتم سخت شد، شاید هم سختتر شد. بیرون که آمدم باز غریبه بودم. دلم میخواست جلوی آدمها را بگیرم و بگویم میدانید امروز براى کشور من روز سختیست! میدانید ما و مردممان داریم خرید و فروش میشویم بین دولتمردان و قدرتطلبان. دلم میخواست توى پلهها بنشینم، مردم را نگاه کنم و مثل دائمالخمرهاى خیابان سنکترین بلندبلند قصه غمم را غرغره کنم. حتى دیگر ناى فریاد هم نداشتم. از آن روزهاى بى در کجایى بود. رفتم توى مغازه، کرمهاى صورت را امتحان کردم و ماتیک قرمز مالیدم به لبم. جلو اولین آیینه که ایستادم، دیدم همه چیز چقدر مضحک است. چرخیدم طرف آیینهاى دیگر، کمى بهتر شد، به زندگى شبیهتر بود همه چیز!
آمدم بیرون و باز راه افتادم توى خیابان. به این همه قدرت آقاى ابرقدرت فکر کردم، به قیمتها، دارو، نفت، زندگى روزمره، دو خواهرم در کشور همسایه،مادرم در ایران و به زندگى که همیشه ادامه دارد که حتى نیم نگاهى هم به ما نمیاندازد. به دربند و کافهها و غمها و شادیهایى که از فردا باز از سر گرفته خواهد شد و به مثال معروف مادر بزرگم که همیشه میگفت بنىآدم، بنىعادتند. به همه و همه فکر کردم. یاد عکس عروس و دامادى افتادم که در میان ویرانههاى سوریه ایستاده بودند تا امید را قسمت کنند!
عصر بود، به پسرک که رسیدم دیدم هیچ قصهاى ندارم برایش! پرسیدم امروز چى یاد گرفتى؟ گفت اسم حیوانهاى قاره آفریقا را، میدانستى زرافه مال آفریقاست؟ یادم آمد جایى خوانده بودم زرافهها براى اینکه قدشان به برگها برسد، گردنشان در طول تاریخ دراز و درازتر شده!