زمستان آن سالها سرد بود. باران آن سالها سیل نمیشد، با ترانه میزد و با گهرهای فراوان. تلویزیونِ سالهای کودکیِ از دل و دست پرکشیدهی ما فقط دو شبکه داشت و عاشقی در اعماق جانمان مستور بود. آن سالها به رفتگر نمیگفتند پاکبان، دوستش داشتند اما اسمش را همان میگفتند که اولش سین داشت و دومش پ داشت، چه قدر خاطرهی جمعی و فکر همگانی جماعت، نکوهشش کرد که جمشید مشایخی، خان دایی قیصر چرا باید نارنجی پوش و جارو به دست باشد. نمیخواستند کمالالمک را و رضا خوشنویس را کمرشکسته و سر پایینِ کوچه و برزن ببینند اما او کارش بازیگری بود و برایش شاه و گدا فرقی نداشت.
چه حالی داشتیم در آن سالهای بمباران که هزاردستان را در موتورخانه ساختمان میدیدیم. پناهگاهی بود به قدر بیتوتهی دو نفر و تلویزیون سیاه و سفید چهارده اینچ آنسال، مهمانش میکرد به خانهمان. رضا خوشنویس اما رفت، پیش مفتش شش انگشتی و خانِ والا و علی خانِ حاتمی، مسافرانِ این اتوبوسِ شب! و از آن سه تفنگدار فقط ابوالفتح مانده است و هفتتیری که هنوز هفت تیر دارد.
یکبار بر صحنه دیدمش، تالار اصلی تاترشهر و اجرای مرزبان از نمایشنامهی رادی.
و دیگر بار بر صحنه نبود که صحنه جان بگیرد.
آن بالاها همیشه هوا خوب است و بساط عاشقی حاضر و بارانِ بی سیلاب برقرار.
اتوبوس شب هر روز مسافری تازه را به دالان نور و شور میبرد. ما در ایستگاه تنها ماندهایم. منتظر، منتظر، منتظر
تنها، تنها، تنها
تنهایی پرهیاهو
» احسان فکا