خونِ روی دستهام خشک شده. جلوی مانتو سفیدم لکهی بزرگِ قرمز رنگی دیده میشود. روی صندلیهای اورژانس ولو شدهام. بدنم کرخت است و نای تکان خوردن ندارم. اینقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم چه طور کل مهمانی منتقل شد به بیمارستان.
سورنا طبق معمول مشغول آتش سوزاندن بود. یک دفعه سر خورد و افتاد. جیغ مامان، گریه سورنا، گوشهی شکافتهی ابرو، خون و خون و خون و سرزنشها رو به من که مادر بی خیالی هستم. بعد همه اینجا بودیم توی راهروی سرد بیمارستان که به شکل مهوعی همه چیزش سفید است. مامان در نقش مادربزرگ دلسوز بالای سر سورنا است و من توی راهرو لم دادم روی صندلیهای سفید. سعید چندبار به موبایلم زنگ زد. حوصله جواب دادن ندارم.
حوصله شنیدن لحن شماتت بارش را که هی توی گوشم بخواند که بیخود نبوده اصرار و پافشاریش برای گرفتن حضانت بچه، که من از اولش هم مادر بیمسئولیتی بودم و عرضه نگهداری از یک بچه سه سال و نیمه را هم ندارم و هی تهدید کند که این یک روز در هفته را هم نمیگذارد بچه را ببینم و هی بگوید و بگوید تا من گوشی را پرت کنم توی دیوار و برای هفتمین بار توی یک سال اخیر بیفتم دنبال خرید گوشی و هی توی مغازهها بچرخم و گیج بخورم و ندانم دنبال چی هستم و وقتی مغازهدار نیش باز میکند که «چه جور گوشی میخواین؟» من بگویم یک چیزی که زود خرد نشود و هی خوابم بگیرد آن وسط و پلکهایم بخواهد روی هم بسته شود از بس که سنگین شدهاند.
صدای جیغ سورنا کل اورژانس را گرفته. سرک میکشم داخل اتاق. سورنا از شدت گریه کبود شده و دکتر، پرحوصله و بالبخند نخ بخیه را میکشد. مامان بچه را محکم گرفته و پا به پایش اشک میریزد.
یعنی من مادر بدی هستم که ته دلم خنک شد از افتادن سورنا از بس که از صبح دوید و همهچیز را بهم ریخت و به پا و سر و صورت من مشت زد و لگد انداخت و گفت «مامان تو زور نداری. بابا خوب کشتی بلده»
لم دادم روی صندلی. خوابم گرفته باز. همیشه اینجوریست، وقتی زندگی روی دور تند میرود و همهچیز سریع و برقآسا اتفاق میافتد و دور و برم پر میشود از آدم و صدا، خوابم میگیرد. میخواهم هر جا که هستم دراز بکشم کف زمین و بخوابم. توی خانهی مامان وقتی خون داشت از چانه سورنا میچکید و همه دورش جمع شده بودند و جیغ میزدند و همهمه میکردند، من به کف مرمری سالن خیره بودم و میخواستم بخوابم همان وسط و لجم گرفته بود از تمیزی و براقی کف سالن.
کیفم را میگذارم زیر سرم و دراز میکشم روی نیمکت سفید بیمارستان. پلکهایم باز نمیشود. انگار وزنه بستند به هر کدام. صداها دورتر و دورتر میشوند و خواب مینشیند پشت پلکهایم. رخوت و سستی دلپذیری همهی تنم را میگیرد. انگار دارم آرام آرام فرو میروم توی یک حجم نرم و دوست داشتی. انگار چیزی نرم نرم دور تنم میپیچد و گرمم میکند.
صدای مامان نزدیک و نزدیکتر میشود و من را از عمق نرمی و لختی میکشد بیرون. صورت مضطربش بالای سرم است و پشت هم اسمم را صدا میزند. با سنگینی بلند میشوم و مینشینم روی نیمکت. مامان به دکتر که کنارش است میگوید که فشارم از ترس و هول افتاده و غش کردهام. دکتر با چشمهای خندان نگاهم میکند و دستم را آرام آرام نوازش میکند. با چند تارِ موی سفید روی شقیقه و چشمهای درشت زیر سایهی مژههای بلند و لبخند کجکی، بیشتر شبیه هنرپیشههاست تا دکترها.
دستم را از بین دستهایش بیرون میکشم و بلند میشوم سمت سورنا. می آید توی بغلم و پاهایش را دور کمرم حلقه میکند. صورتِ اشکیش را میگذارد روی شانهام. مظلوم شده و بیصدا.
دکتر میآید طرفم و موهای سورنا را نوازش میکند .
– امشب ممکنه یه کم تب کنه. اگه پانسمانش خونریزی کرد یا هر اتفاق دیگهای افتاد … به من زنگ بزنید.
بعد کارت ویزیتش را سر میدهد توی جیب مانتوم. نگاهش از چشمهام کنده نمیشود به آسانی.
سورنا را روی صندلی عقب ماشین میگذارم. سرم گیج میرود و بر میگردد. نگاهی به کارت ویزیت دکتر میاندازم. دور شماره موبایلش خط پر رنگی کشیده است.
رعنا صیرفی