احسان فکا
میترسید. از کبوتر چاهی که میپرید میترسید. از یاکریم هم که پر میزد و پر میزد تا نزدیکی دیوار راهش را کج کند و باز پرمیزد تا لانهی کوچکش که جعبهی کفشی باشد که مژگان دختر عالیه بالای دیوار گذاشته است.
نه این که از اول بترسد، بعد از پریدن احمد و برنگشتنش از گنجشک تا هواپیمای مسافری وحشت داشت. اصلن دوست نداشت سرش را بگرداند تا آسمان. مامان مینا طاقت بیار. اصلن یه قرص بخور بخواب تا من برسم.
اینها را مرجانش گفته بود و مژگان به گوش نگرفته بود که نگرفته بود. مامان مینا من باید برم که اون چیزی که تو میخوای بشم. نرم که نمیشه. یک بار مرجان خواسته بود مهماندار بشود که مینا سخت جلویش ایستاده بود که شیرم را حلال نمیکنم.
حالا مرجان یک سالی بوده که دانشجوی دکتری شده بود و یک ماه مانده بود تا بهار و یک سال به سالهایِ بودن مرجان برایش اضافه شده بود. مینا نشسته بود و دانه دانه انارهای رسیده از باغ صفای ساوه را دانه کرده بود و ریخته بود توی کیسه و در کیسه را بسته بود و کیسه را گذاشته بود توی کارتن و رفته بود باربری فرودگاه و کارتن را بوسیده بود و گذاشته بود روی پیشخوان و گوشهایش را گرفته بود از صدای پرواز به قول خودش طیاره و برگشته بود .
حالا یاکریمها دوباره در خانه خوابیده بودند و مینا تک و تنها نشسته بود کنج اتاق و هوس انار کرده بود و زل زده بود به ساعت دیواری، دو ساعتی دیگر مرجانش بیست ساله میشد. چشمهای مینا گرم و گرم شد. خود را در جاده دید و تمام راه را از کوه و صحرا و جنگل و دریا پیاده رفته بود تا هزار هزار کیلومتر دورتر مرجان در را برایش باز کند و زل بزند توی چشمهای مامان مینایش.
ساعت که زنگ دوازده شب را زد. انارهای دان شده روی اقیانوس بودند و هواپیما سینهی شب را میشکافت. مینا لبخندی زد و روی مبل قدیمی دراز کشید. انار درشت در دستش بود. کبوتر غریب پرواز کرد تا بام خانه. صدای بالهایش مینا را ترساند و صدای جنگندهای که بیهدف دیوار شب را شکست. هنوز یک ماه تا بهار مانده بود.