احسان فکا
میایستد. غمگین نگاهش میکند. میرود. اشک میریزد. بر میگردد. لبخند میزند. خوشحال است یا سخت در فکر نمیداند. دوباره بر میگردد. نیست. انگار هیچ وقت نبوده است. صدایش میکند. در دلش. دکمهی آسانسور را میزند. او هم صدایش میزند. از آسانسور بیرون میزند. میرود. این بار دکمه را از داخل جیب پالتویش میزند. چراغهای سرخ ماشینش چشمکی دلبرانه میزنند و لوند و خوشحال صدایی میدهد سواری خاکستری و منتظر میماند. سوار میشود به چرمِ سیاه صندلی تکیه میدهد. چشمهایش را میبندد. کودکیاش را به یاد میآورد. کودکی او را به یاد میآورد هفتتیر آبی زرد رنگ و خیس شدن و قهقه زدنهای ممتد را. سواری را به آتش میکشد و به راه میافتد. سقف که تمام میشود باران به شیشه و سقف آهنی میکوبد. پا را روی پدال فشار میدهد تا کیلومتری دورتر. که بایستد، نگاه کند، بشنود. صدای غرش موتورهای جت را. ببیند اوج گرفتنش را. قرص ماه را ببیند. ماه تمام را. با هم ببینند. از دریچه هواپیمای سفید و از گسترهی محدود شیشهی سواری خاکستری. تا بهار چند ماهی مانده است. تا سفر، تا رسیدن، تا پیدا شدن هفتتیر آبی که فنرش را سالیان رفته زنگ زدهاند. تا درود. دوباره درود. تا خیره شدن به ماه وقتی هلال باریکی است تا دوباره.
شکوفه.
سلام.
رسیدی خونه؟
منم رسیدم.
پروازم خوب بود
پیغامو شنیدی بهم زنگ بزن.
میبوسمت.