مداد، مجله آنلاین مونترال

تبلیغات
 

حیوان کوچکِ عجیب The Queer Little Animal, Buffalos, brave Indian

تبلیغات: برای کسب اطلاعات بیشتر روی هر پوستر کلیک کنید

گروه املاک OneClickHome مهدی یزدی و حمید سام  

در داستانِ هفتهٔ پیش خواندیم:

یک روز آنیشنابا روی چمن دراز کشید تا بخوابد. پس کمربندش را درآورد و کنارش روی چمن گذاشت. هنگامی که از خواب بیدار شد کمربندش را کاملاً فراموش کرد. این اولّین باری بود که از زمانِ ورودش به دهکده بدون حیوان کوچک جایی می‌رفت.

آن شب بومیانی که با او بد بودند خواستند باز هم مسابقهٔ آبِ یخی بدهند. او هم که اصلاً نمی‌ترسید مبارزه را پذیرفت. امّا هنوز هم به یاد کمربندش نبود و آبِ سرد و یخ‌زده کم کم بدنش را بی‌حس کرد و طولی نکشید که از سرما یخ زد و مثل سنگْ سخت شد. سپس دشمنانش بدنش را تِکّه تِکّه بُریدند و همه جای دهکده پراکنده کردند.

همسرش تا چند روز به تلخی گریه کرد. سپس ناگهان به یادِ کمربندِ شوهرش افتاد و رفت که دنبالش بگردد. کمربند را همان‌جا که شوهرش آخرین بار روی چمن دراز کشیده بود پیدا کرد. همین‌که کمربند را از روی زمین برداشت، صدای ظریفی گفت: « سنجاق را باز کن.» زن هم درزِ لباس را باز کرد و حیوانِی کوچک بیرون آمد و خودش را تکان داد و هر بار که خودش را تکان می‌داد بزرگ‌ و بزرگ‌تر می‌شد، تا این‌که به اندازهٔ سگی کوچک شد.

سپس حیوانِ عجیب با تمامِ توانش شروع کرد به دویدن. سر تا سرِ دهکده گشت و تمامِ تکّه‌های بدنِ اربابش را جمع کرد. وقتی همهٔ تکّه‌ها را جمع کرد، آن‌ها را کنار هم سر جای خودشان گذاشت. سپس شروع کرد به زوزه کشیدن و تکّه‌ها به هم پیوستند. دوباره زوزه کشید و بدن شروع کرد به نفس کشیدن. سپس چنان زوزه‌ای کشید که صدایش تا آسمان رفت و این بار اربابَش بلند شد و روبه‌رویش ایستاد.

سپس حیوان گفت: «نباید من را از خودت جدا می‌کردی. برای همین جانَت را از دست دادی. حالا خودم را به تو نشان می‌دهم.» سپس خودش را مانندِ سگ‌ها تکان داد و با هر تکانْ بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد تا این‌که جثّه‌اش بسیار بزرگ شد. سپس پوزه‌ای دراز از صورتش بیرون زد و در دهانش یک جُفت دندانِ بزرگ و درخشان رشد کرد. پوستش هنوز نرم و بی مو بود و غیر از همان دسته مویی که تَهِ دُمش درآمده بود دیگر هیچ مویی نداشت.

سپس گراز وحشی گفت: «می‌خواهم به تو هدیه‌ای بدهم. از حالا به بعد به جای این‌که حیواناتِ دیگر تو را بِدرند تو از آن‌ها تغذیه می‌کنی. امّا تو و تمام آدم‌ها باید به من احترام بگذارید و حق ندارید گوشتِ من یا هیچ یک از هم‌نوعانِ من را بخورید.»

نیازمندیهای مداد
کسب‌وکارهای مونترالی

فرشاد صدفی وکیل در کانادا استان کبک مونترال
دفتر خدمات حقوقی فرشاد صدفی
کلینیک دندانپزشکی ویلری، دکتر عندلیبی
دارالترجمه رسمی فرهنگ
مریم رمضانلو، کارشناس وام مسکن
رضا نوربخش، نماینده فروش نیسان
مداد، مجله آنلاین مونترال