قسمت دوم
پر سفید میدانست که اگر با غول مسابقه بدهد میتواند او را هم بکُشد پس تصمیم گرفت که صبر کند و گفت که میخواهد به خانه برگردد و قبل از آخرین مبارزه پدربزرگش را ببیند. وقتی از جنگل میگذشت مردِ چوبی صدایش کرد و به او گفت: «به من گوش کن. آن غولِ قدبلند میخواهد به تو کلک بزند. هنگامیکه به سمتِ خانهاش برمیگردی در راه دختری بسیار زیبا را خواهی دید. به حرفش گوش نکن و خودت را به شکل یک گوَزن در بیاور. حرفم را به خاطر بسپار و از من اطاعت کن.» مردِ جوان قول داد که همهٔ حرفهای مردِ چوبی را به خاطر بسپارد. آن روز را با پدربزرگش سپری کرد، سپس بهسوی خانهٔ غول به راه افتاد.
تقریباً به خانه رسیده بود که دختری زیبا را دید که به سویش میآمد. دختر صدایش کرد، اما او گوش نداد. خودش را تبدیل به گوزنِ شمالی کرد و شروع کرد به خوردنِ علف. سپس دختر به او گفت که چقدر بدجنس است و تنها به خاطر اینکه به سمتش آمده خودش را به گوزن تبدیل کرده است. مردِ جوان از اینکه دخترِ زیبا فکر میکرد او بیادب است خیلی متأسف شد و آرزو کرد که دوباره تبدیل به یک مرد شود. آنی دوباره تبدیل به مرد شد و شروع کرد به حرف زدن با دختر. البته دختر جوان هم در حقیقت غولِ بزرگ بود که خودش را به شکل یک زن درآورده بود. پس از مدتی پرِ سفید خسته شد و روی چمنها دراز کشید تا بخوابد. هنگامیکه به خوابی عمیق فرورفت، دختر تبری برداشت و کمرِ مرد جوان را شکست. سپس او را به یک سگ و بعد خودش را به غول بزرگ تبدیل کرد که سگ را مجبور میکرد پایینِ پاهایش به دنبالش راه بیاید.
در مسیر خانهٔ غول روستایی از بومیانِ بود که دو خواهر در آن زندگی میکردند. آنها در بارهٔ پرِ سفید شنیده بودند و هر یک آرزو داشت که پرِ سفید او را به همسری برگزیند. آنها بیرون را نگاه کردند و دیدند که غول با پر سفیدی در سرش میآید، چون پرِ سفید را برداشته بود و به سر خودش زده بود. خواهرها فکر کردند او همان جنگجوی شجاع است که اینهمه در موردش شنیده بودند. خواهرِ بزرگتر خانهاش را خیلی پُر زرقوبرق درست کرده بود و تمام مهرهها و پَرهایش را از خودش آویزان کرده بود.
خواهر کوچکتر خانهاش را همانطور که بود رها کرده و لباسی تمیز پوشیده بود. هنگامیکه غول نزدیک شد خواهرِ بزرگتر را انتخاب کرد. خواهر کوچکتر برعکس خواهرش که هیچ کاری با سگ نداشت، دلش برایش سوخت و گذاشت که سگ بیاید و در خانهاش زندگی کند. غول هرروز برای شکار بیرون میرفت اما هرگز موفق نمیشد چیز زیادی شکار کند. سگ هم بیرون میرفت و همیشه سگِآبی، خرس، یا حیوانی دیگر برای خوراک شکار میکرد و با خودش میآورد. همین قضیه باعث حسادتِ غول و همسرش شد. پس تصمیم گرفتند به رئیس قبیله بگویند که دخترِ جوانش بیشازحد با سگ با مهربانی رفتار میکند.
وقتیکه آنها رفتند، سگ به دخترِ جوان اشاره کرد که میخواهد همانندِ بومیان بخور بدهد و عرق کند. پس دختر جوان برایش جایی کوچک تنها بهاندازهای که سگ در آن جا شود درست کرد. سپس چند سنگ را گرم کرد تا خوب داغ شدند. سنگها را درونِ چادر کنار سگ گذاشت و رویشان آب ریخت. لحظهای بیشتر طول نکشید که چادر پُر از بخار شد. دختر در چادر را کشید و او را تنها گذاشت. پس از مدّتی بهجای سگ مردی جوان و زیبا از چادر بیرون آمد امّا نمیتوانست صحبت کند.
هنگامیکه غول و همسرش دربارهٔ آن سگِ عجیب به رئیس گفتند، رئیس احساس کرد که حتماً سِحر و جادویی در کار است. پس گروهی از مردانِ جوان را انتخاب کرد و فرستاد تا دختر و سگ را به خانهاش بیاورند. در کمالِ شگفتی، آنها بهجای سگ با مردی جوان و زیبا روبهرو شدند. همه باهم بهسوی خانهٔ رئیس رفتند و رئیس هم تمامِ مردانِ قبیله را در خانهاش جمع کرده بود و غول هم در میانشان بود. هنگامیکه مردِ جوان وارد شد اشاره کرد که پرِ سفید را در موهایش بگذارند. رئیس پر را از موهای غول برداشت و میانِ موهای مردِ جوان گذاشت. مرد ناگهان توانست صحبت کند. سپس به دیگران گفت که از پیپ او بکشند.
پیپ را دورتادور چرخاندند تا وقتیکه پیپ به دست خودش رسید و آن را دود کرد و کبوترهای سفید و آبی از آن بیرون آمدند. سپس همه فهمیدند که او همان جنگجوی بزرگ یعنی پر سفید است. مرد جوان خیلی صادقانه رفتار کرد و هنگامیکه رئیس فهمید که غول چقدر ظالم و پلید بوده است دستور داد که غول تبدیل به یک سگ شود و در دهکده به حال خودش رها شود تا بمیرد. فرمانِ رئیس انجام شد. چند روز بعد پرِ سفید از رئیسِ خوب و پیر خداحافظی کرد و به همراه دخترِ جوان پیشِ پدربزرگش بازگشت.
پدربزرگ در جنگل نزدیکِ مردِ چوبی منتظرشان بود. وقتی پدربزرگ شنید که آخرین غول هم کشتهشده است از شادی گریه کرد. مردِ چوبی گفت:«حالا دیگر کار من تمام شد.» و به درخت بلوطِ گرهداری با شاخههایی خشک تبدیل شد و هنگامیکه باد سوتزنان میوزید انگار که سخن میگفت.
ترجمه: گلرنگ درویشیان