آسانسور اول
یکى از همان روزهاى دلتنگى بود. جلو آسانسور ایستاده بودم، منتظر، زنى که همیشه موهاى یکدست سفیدش آراسته و شیک بود، آمد کنارم ایستاد. گفت: «چه کیف زیبایى دارى»، گفتم: «از قالیچههاى کشورم درست شده» به چشمانم نگاه کرد و گفت: «وقتى روى شانهات است فکر میکنى توى خانه و کشور خودت هستى؟ چقدر زیباست این کیف!» دنیا رنگ دیگرى گرفت. از حال خودم به درآمدم، نگاهش کردم، هر دو خندیدیم، با صداى بلند. آسانسور آمد، سوار شدیم، زن به من نگاه کرد و گفت: «crazy life، من ٤٠ سال پیش آمدم».
آسانسور دوم
رفتم بودم براى طب سوزنى، شانههایم خیلى درد داشت. درِ آسانسور باز شد. یک کالسکه دوقلو جلویِ در بود. خودمان را جمع کردیم تا کالسکه و مادر بچهها جا بگیرند. یکى گفت: «واااى دوقلو دارید؟ چقدر سخت!» مادر دوقلوها خندید و گفت: «دوبرابر کار میکنم و چندین برابر لذت میبرم» جملهاش چسبید به کلهام. خانم طب سوزنى گفت: «شنیدى میگن بار دنیا رو شونههامه؟» گفتم: «بله شنیدم» گفت: «شونههاتو خالى کن!»
آسانسور سوم
توى آسانسور بودم که زن، مرد و دو دختربچه وارد شدند. دختر بزرگتر حدود ١٠ سال سن داشت. اشک میریخت، بیصدا! دختر کوچک نگاهش میکرد مادر بی وقفه به زبان روسى سرزنشش میکرد و پدر به سمت دیگرى نگاه میکرد و باز دخترک بیصدا اشک میریخت. دلم میخواست بغلش کنم، شانههایش را بفشارم و در گوشش بگویم این همان چیزیست که تو میخواهى، من شک ندارم! مادرت را بغل کن مطمئنم دیگر فریاد نمیزند. باور کن من معجزه مهر را میشناسم.